✨
#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت هـشـتـاد و سـوم
_کجا میری هوارو ببین الان بارون میگیره!
_خب بزار بگیره...
_باشه ولی روی موتور در جا یخ میزنیم. در جریان من هستی که؟
تضاد عجیبی بود من به شدت سرمایی و او به شدت گرمایی!
نم نم قطرات باران را روی صورتم حس میکردم. در خیابان اشنایی ایستاد و گفت:
_خب رسیدیم. پیاده شو.
متعجب نگاهش کردم و پیاده شدم. همانطور که دست های یخ زده ام را جلوی دهنم گرفته بودم و با نفس های داغم گرمشان میکردم به دورو برم نگاه میکردم.
هیچکس در خیابان نبود. پرنده پر نمیزد خلوت خلوت!
باران و درخت های خشک شده جلوه ی زیبایی به خیابان داده بودند.
به سمتش برگشتم و گفتم:
_اینجا کجاست؟
همانطور که سویشرتش را درمیاورد گفت:
_بپوش سردت نشه. یعنی تو اینجارو یادت نمیاد؟
در همان حال که سعی در پوشیدن سویشرتش را داشتم گفتم:
_نه! یادم نمیاد...
_یکم فکر کن.
چهره ی متفکرانه ای به خود گرفتم و گفتم:
_اممم. نه! اصلا یادم نمیاد.
_برو به ۶ سال پیش! همون روزایی که با کله شقی و جسارت اصرار داشتی با من همکارب کنی!
تازه یادم امد. اینجا همان خیابانی بود که سهراب به وسیله من سعی در تهدید و فرار داشت. همه ی آن خاطرات برایم تدایی شد! چه داستانی داشتیم...
چه کتک ها که من انروز نخوردم.
نیشم تا بناگوش باز شد و گفتم:
_اره اره یادم اومد. البته شما از من خواهش کردین باهاتون همکاری کنم و الا من جونمو از سر راه نیاورده بودم که!
با خنده گفت:
_باشه شما راست میگی... اینجا دقیقا اون خیابونیه که سهراب کرمی بمب به پات وصل کرد و با تیزی زیر گردنت اومد جلو تا منو بکشه بیرون.
_واای اره! تووو دیدنی بودی یعنی محمد! با اون قیافه ی پر جذبه و خسته اومدی جلو. صاف زل زده بودی تو چشمای منو با سهراب حرف میزدی! قشنگ حس میکردم میخوای خفم کنی!
با چشمات التماس میکردی و با حرفات مجبورش میکردی که ولم کنه...
نچ نچ یادش بخیر اون روز استخونام زیر لگد خورد شد...
یک قدم نزدیک تر شد و گفت:
_پس یادته! کم کم داشتم نا امید میشدم.
_مگ میشه یادم بره؟ حالا واس چی اومدیم اینجا؟
_اها! میخواستم اینو بپرسی..
اینجا جای قشنگیه برا من...
لیلی اینجا جاییه که من فهمیدم فقط با تو میتونم زندگی کنم. فهمیدم تو مثل هیچکس نیستی!
تو اون حال که دیدمت اصلا مغزم سوخت و یه لحظه فکر اینکه اتفاقی برات بیفته روانیم کرد.
اینجا بود که من به باور رسیدم که بهت دل بستم و پام گیر شده!
به این رسیدم که تو همون دختر نترسو فضولی هستی که میتونه بشه مادر بچه هام!
اره خلاصه تو این خیابون بود که منو بیچاره کردی...
حرف هایش برایم زیبا تر از هر چیزی بود. خندیدم و گفتم:
_ک من بیچارت کردم؟
_بیچارم نکردی؟ انقدر ناز کردی که مجبور شدم بزارم برم... مگ دست از سرم برمیداشتی!
_بعله! واس بدست اوردن چیزای با ارزش باید تلاش کنی جناب سرگرد!
هردو خیس خالی شده بودیم. همانطور که موهای خیسش روی پیشانی اش ریخته بود و میخندید خیره در چشم هایم شد و گفت:
_امروز اوردمت اینجا که بهت بگم من همه جوره دوستت دارم لیلی خانم. که بگم دل کندن از تو برام از همه سخت تره!
دستم را در دست گرفت و روی قلبش گذاشت. خیلی عمیق نگاهم کرد و گفت:
_حس میکنی؟ خیلی تند میزنه...
چون سخته براش دوری از تو! دوری از فسقلمون. وقتشه که اروم بگیره.. مگه نه؟
بغضی در دلم نشست. اخم هایم در هم رفت و ارام با صدایی که میلرزید گفتم:
_محمد... چرا این حرفارو میزنی! مگه قراره تو از من دور باشی؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
_بیا باهم روراست باشیم لیلی من موندنی نیستم... به دلم افتاده این بار پر میکشم. اینبار میرسم به اون چیزی که میخوام ایشالا...
چه میگفت؟ چرا نمیخواستم بفهمم؟
اشک هایم زیر باران ناپیدا بودند. فقط نگاهش کردم... نگاهش کردم و جانم را جویدم تا توجیه کنم دلم را...
چطور مرا از جانم از نفس هایم دریغ میکرد؟
همین حرف ها و همین چشم ها دل کندن را برای من سخت میکرد...
بفهم لیلی او رفتنی است...
ادامه دارد...