ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشته‌هاازکجامی‌آیند #قسمت_هفتم 🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 داشتم به این فکر می‌کردم که من دوروبرم فرشته
🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 درحالی‌که برای برگشتن به خانه، حتی پول خرید بلیت اتوبوس را هم نداشتم، این خبر خوشحالم نکرد. مادرم بیشتر توضیح داد. دکتر صالحی همان دکتری بود که با من آمد آزمایشگاه و خیلی هوای من و مادرم را داشت. دکتر صالحی در زشتی سرآمد بود؛ عینک ته‌استکانی، لب‌های کلفت، دراز و بدقواره. حالا مادرش آمده بود مرا ببیند. دختری را که با یک نگاه، دل پسرش را برده بود. من اعتراض کردم: «تو این وضعیت؟» مادرم گفت: «من هم گفتم که اوضاع و احوال خوبی نداریم. همه‌چیز را گفتم. موضوع خانه، حاجی کرباسی، مرگ بابات، بلایی که عمویت سرمان آورد. گفتم بگذار بداند ما هیچ چیزمان به هم نمی‌آید. اما او گفت از نظر مالی هیچ مشکلی نیست. گفت هر چقدر پول لازم باشد می‌دهد. قسم خورد هیچ‌کس حتی پسرش هم نفهمد. از من قول گرفت که به تو هم نگویم. ولی من نمی‌توانستم از تو پنهان کنم.» انگار در طالع من نوشته بودند باید زن یک آدم پول‌دار بشوم، حالا پیر یا زشت! البته این دومی بهتر بود. لااقل معرفت داشت... به همین سادگی ورق برگشت. طلب حاج کرباسی را دادیم، خانه را عوض کردیم و من در یک چشم به هم زدن عروس خانواده‌ای شدم که همه رؤیای آن را دارند. اسم شوهرم شهریار بود و پدرش کارخانه‌ی بزرگ تولید مواد پاک‌کننده داشت. پول‌شان از پارو بالا می‌رفت. ما مثل آب خوردن می‌توانستیم پول را پس بدهیم. برای شهریار موضوع آن مقاله را تعریف کردم و گفتم دلم می‌خواهد یکی از این فرشته‌ها باشم. شهریار گفت: «می‌توانیم پنجاه هزار تومان بگذاریم روش.» پول را پیچیدم لای همان صفحه‌ی مجله و با همان نخی که بسته بودند، آن را بستم. آن نخ و چهار صفحه مجله، برایم مقدس بودند. با بسته‌ی پول رفتیم سراغ پسر واکسی که سخت مشغول کار بود. من کلی تغییر کرده بودم، لباس، ماشین، حتی آرایش چهره‌ام. از پسر واکسی پرسیدم: «مرا یادت هست؟» لبخند زد. لبخندش ملیح و بامزه بود. گفت: «بله. آن شب بارانی.» بسته‌ی پول را به‌طرف پسر دراز کردم. اما آن را نگرفت. گفت: «پولِ من نبود. مال آن پیرمردی بود که آن شب اینجا نشسته بود.» ــ می‌توانی ما را ببری پیش او؟ خانه‌ی پیرمرد، خانه‌ای نقلی بود. طول حیاط خانه‌اش پنج‌شش قدم بیشتر نبود. گوشه‌ی حیاط، تختی گذاشته بود که جای خوابش بود. گفتم: «هوا سرد شده، سرما نخورید!» گفت: «دیگر یواش‌یواش باید بساطم را جمع کنم ببرم تو.» ما همان‌جا توی حیاط، روی تخت نشستیم. پیرمرد چای خوشمزه‌ای به ما داد اما بسته‌ی پول را نگرفت. گفت: «دخترم، من یک نفر آدمم که با یک کف دست نان هم سیر می‌شوم. این پول به دردم نمی‌خورد.» همان‌قدر که پول برای پدر شهریار، بی‌ارزش بود، برای این پیرمرد هم ارزشی نداشت. اما کاملاً می‌شد حس کرد مدل اهمیت نداشتن پول برای این دو تا با هم متفاوت است. من قناعت پیرمرد را دوست داشتم بااین‌حال از برخوردش دلگیر شدم. می‌خواستم جزو فرشته‌هایی باشم که به دیگران کمک می‌کنند، ولی آن پیرمرد نمی‌خواست هدیه‌ی مرا قبول کند. فهمید که دلخور شده‌ام، چون از پسر واکسی پرسید: «محمد تو کسی را نمی‌شناسی که این پول به دردش بخورد؟» محمد گفت: «تو خانه‌های وقفی مسجد، دختری هست که احتیاج به جهیزیه دارد. شش ماه است عقد کرده. باباش دربه‌در دنبال دویست هزار تومان وام است.» به اشاره‌ی پیرمرد، بسته‌ی پول را به پسر واکسی دادم که برساند به پدر آن دختر و به پیرمرد گفتم: «دلم می‌خواهد کاری برای شما بکنم. اجازه می‌دهید گاهی وقت‌ها به‌تان سری بزنم؟» پیرمرد گفت: «هر وقت دلت خواست بیا.» ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂