هیچ از یادم نمیرود آن سفر و آن لحظاتی که سید محبوبیِ پدر، با چه ذوقی و چه قند توی دل آب شدنی، داشت سید رضا را نگاه میکرد و با چشمانش به اطرافیان میگفت میبینید چه حلواییست...
سید رضا که حرف میزد انگار داشت نمایشنامه اجرا میکرد. انگار از قبل تمرین کرده بود.
لحن و کلمات، در تاثیر گذارترین حالت انتخاب شده بودند. چهره هم که گویی گریم شده بود تا مخاطب را آرام و مجذوب کند برای پذیرش...
چیزی که گمانم بعد از رفتن
سید رضا به ذهن خیلی ها میآید این است که تو که اینقدر خواستنی و جذاب و نورانی بودی و رفتنت اینقدر ما را به هم ریخت و آرزو میکنیم دوباره لا اقل یکبار تو را ببینیم و آنقدر در آغوشمان بفشاریمت که راضی شویم بروی...، رفتن آن جوانِ همه چی تمام، چه بر سر پدرش آورد... بُنَیَّ...