نمیدانم چگونه روایت کنم ..
شاید هم نتوانم آنطور که
باید حق مطلب را ادا کنم ..
امروز بچهها دلشان را به این خوش کرده
بودند؛ بابا از معدن که آمد، صورت بابا را
ببوسند و بابایقویشانرا در آغوشبگیرند ..
شامبخورند و باهیجاناز اولین روز مدرسه
برای پدرِشان بگویند.. نمیدانمدقیقا چند
تا از این حرفهای ناگفته ، در گلویشان
ماندو آنها را با پدر در آسمانهانجوا می
کنند..دلم با این جمله زیر و رو شد: پدر
جان داد.. این اولین جمله ای شد که
امسال، روی دفتر مهر ماه نوشته شد ..
*اولِ مهرماه.