یکبار که داشت همراه پدر سر ساختمان کار می‌کرد، یکدفعه ساختمان که فرسوده بود خراب شد و ابراهیم که 16 سال بیشتر نداشت زیر آوار ماند. ابوالقاسم (پدرش) که بنای ساختمان بود، از ترس نمی‌دانست چه بکند، سراسیمه خاکها را کنار می‌زد اما اثری از ابراهیم نبود. چند ساعت گذشت برادرها حبیب و عبدالله خودشان را رساندند و برای یافتن ابراهیم در انبوه خاک و آوار تلاش کردند. مادر به روستا رفته بود و خبر از دفن شدن ابراهیمش نداشت. همه گریه می‌کردند، هیچ اثری از ابراهیم نبود، ‌نمی‌تواستند باور کننند که ابراهیم زنده زنده زیر آوار دفن شده باشد، صدای ناله و گریه همه بلند شده بود،‌ آمبولانس و آتش نشانی با یک بلدوزر سر ساختمان آمده بودند. ابوالقاسم رو به آسمان کرد و از ته دل خدا را به حضرت ابراهیم که خدا از انبوه آتش او را سالم بیرون آورد قسم داد تا ابراهیم او هم سالم از انبوه خاک بیرون بیاید، که ناگهان در حال کنار زدن آوار،‌ به جسم ابراهیم رسیدند. خاکها را که عقب زدند دیدند، ابراهیم دارد می خندد،‌ از خوشحالی صدای گریه‌شان بلند‌تر شده بود. ابراهیم  همانطور که خاک را از صورتش کنار می‌زد گفت: آروم باشید من چیزیم نیست. ابوالقاسم پرید سر و صورت ابراهیم را چک کرد ببیند زخم و شکستگی برنداشته باشد که یک ردّ سبز رنگ در پهلوش دید، گفت: این چیه؟ ابراهیم با لبخند آن را پوشاند و گفت: چیزی نیست، من کسی رو داشتم که نگه دار من بود. آن ردّ سبز تا لحظه شهادتش با او بود. شهید ابراهیم جعفرزاده