❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت ۱۲۸❣
چند کلمه ای تا دانشگاه بین مان رد و بدل شد. وقتی به دانشگاه رسیدیم حلقه ام را در دستم محکم تر کردم و به راه افتادم.
به کلاسمان رسیدم و جعبه شیرینی را از دست سارا گرفتم و تعارفش کردم.
سارا تشکر کرد و به طرف کلاس خودش رفت.
با کمی استرس وارد کلاس شدم و آخرین صندلی نشستم. همگی با چشمان شان به من و جعبه شیرینی چشم دوخته بودند.
یکی از دخترها متوجه شد؛ بغلم کرد و تبریک گفت.
شیرینی ها را بین دختران پخش کردم، دوست نداشتم به پسر ها هم من تعارف کنم.
یکی از پسرهای مذهبی کلاس جلو آمد و گفت:
-خانم صادقی میخواین بدین من تعارف کنم؟
با کمال میل قبول کردم و جعبه را به او دادم.
همه تشکر کردن و تبریک گفتن. بعضی از دخترا سر به سرم میگذاشتن.
لیلا، تنها دختر چادری جز من بود. کنارم نشست و در آغوشم گرفت.
با اینکه زیاد صمیمی نبودیم اما آن روز بیشتر باهم گپ زدیم. حلقه ام را می گرفت و در دستش می گذاشت و می گفت:
-زهرا! میگم شئون داره یه مجرد حلقه ی متاهل رو دستش کنه. بنظرت بختم باز میشه؟
خندیدم و گفتم:
-نمیدونم. امتحانش که ضرر نداره.
وقتی استاد آمد. بلند شدیم، بچه ها نتونستن دهانشان را ببندند و ماجرا را لو دادند.
همان پسر مذهبی به استاد شیرینی تعارف کرد و استاد تبریک گفت.
خجالت کشیدم اما خوددار بودم.
بعد از اذان کلاس هایم تمام شد. سارا یک ساعت دیگری کلاس داشت برای همین با تاکسی به خانه برگشتم.
در را با کلید باز کردم و وارد شدم. مادر در خانه بود.
بوی قرمه سبزی همه جا را پر کرده بود. به زور آب دهانم را قورت دادم.
لباس هایم را عوض کردم و به آشپزخانه رفتم.
در قابلمه را برداشتم و بوی قرمه سبزی را وارد ریه هایم کردم.
با صدای زنگ آیفون، در قابلمه را گذاشتم. مادر صدایم زد و گفت:
-نیلا! دوستته.
تعجب کردم این کدام دوستم است؟ سارا تنها دوستم بود که آدرس خانه مان را داشت و الان کلاس بود.
پشت آیفون دختری ایستاده بود که من او را نمی شناختم.
رو به مادر گفتم:
-من نمیشناسمش!
-پس کیه؟
-نمیدونم.
گوشی آیفون را برداشتم و پرسیدم:
-بله؟ با کی کار داشتین؟
دختر کمی از در فاصله گرفت و گفت:
-منزل آقای صادقی؟
-بله!
-من با شما کار دارم. میشه بیام بالا؟
متعجب به مادر نگاه کردم و آرام گفتم:
-میخواد بیاد داخل!
مادر هم گفت:
-کیه خب؟
-نمیدونم. فقط گفت کارتون دارم.
-کلید رو بزن بیاد بالا.
باشه ای گفتم و در را باز کردم. لباس آستین بلندی پوشیدم و از اتاق بیرون آمدم.
دختر از پله ها بالا آمد و گفت:
-میشه بیام تو؟
مادر هم در رودبایستی گیر کرد و گفت:
-بله بفرمایید.
لباس هایش برایم زجر آور بود. فوق العاده بدحجاب!
شلوار زاپ دار پوشیده بود و مانتوی کوتاهی داشت.
به او سلام دادم و همگی توی هال نشستیم.
مادر سکوت را شکست و گفت:
-خب دخترم چیکار داشتی؟
کمی من من کرد و گفت:
-راستش من دوست دختر نیمام.
من و مادر بیشتر از این که از نیما تعجب کنیم؛ از وقاحت این دختر متعجب شدیم.
دختر سریع گفت:
-البته فکر بد نکنیدا. ما قصد ازدواج داریم، یعنی داشتیم...
من گفتم:
-نیما چیزی به ما نگفته!
پوزخندی زد و گفت:
-حدس می زدم. به هر حال پسرتون همه چیزو بهم ریخت و گفت نمیخواد با من ازدواج کنه.
رو به مادرم گفت:
-خانم صادقی! من علاف پسرتون نیستم که من رو مسخره میکنه و قول ازدواج بهم میده و بعد زیرش میزنه. بهش هم گفتم اگه من رو نخواد، ازش شکایت میکنم.
مادرم گفت:
-به چه جرمی؟
-اغفال، مزاحمت... چمیدونم خیلی چیزا!
-دلیلش چیه؟ خب چرا نمیخواد؟
-چمیدونم خانم صادقی. اولش که اُلدُرَم بُلدُرَم می کرد، میگفت به خانوادم میگم و فلان. بعد یه مدت اخلاقش عوض شد و بعدشم گفت نمیخوامت .
نمی دانستیم چه بگویم که خودش ادامه داد:
-من اینجا نیومدم که بگم پسرتونو راضی کنین دوباره باهام باشه. خواستم بهتون بگم چه چیزی تربیت کردین. الانم میخوام برم پیش پلیس.
به یکباره استرس در وجودمان نهادینه شد. مادر گفت:
-نه دختر! این کارو نکن. حالا اون یه کاری کرده؛ عشقای امروزم که همش کشکه ولش کن. تو هم فراموشش کن!
-متاسفم. من اگه این کارو نکنم پسرتون این بلا رو سر یه نفر دیگه میاره.
مادر ملتمسانه گفت:
-دخترم! ببخشش. جوونه خب، من قول میدم حواسم بهش باشه.
دختر بلند شد و به طرف در رفت. گفت:
-جوون باشه! مگه هر کسی که جوون هست حق داره با دل مردم بازی کنه؟ من این حرفا سرم نمیشه.
مادر جلوی در ایستاد و گفت:
-تو رو خدا!
من فقط ایستاده بودم و نگاه می کردم.
نگاه می کردم به حماقت نیما...
به وقاحت یک دختر که خودش را دستاویز دیگران می کرد...
به احمقی دختر و پسرهایی از این جنس که فکر می کنند آخر رابطه شان گل و بلبل است...
ادامه دارد...
🦋|
#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74