❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۸۴❣ برایش نوشتم: "سلام به مقام معظم دلبری. از عاشق به معشوق! دست گلت دردنکنه. شما سلیقه تون به ما اثبات شده آقا پس خانم خونه خوشش میاد." پیام بعدی اش را با دقت بیشتر خواندم. "گفتم: دعا کن عاقبتم بخیر شود! گفت: دعا می کنم عاقبت، فدای حسین (‌ع)شوی." پایین اش هم نوشته بود: "دعا کن فدای حسین (ع) شویم." بعد هم نوشتم: "ان شاالله تو فدایی راه حسین بشی و من فدای عمه سادات." با خیال مهراد گوشی را خاموش کردم و به خواب رفتم. صبح با صدای اذان باد صبا بیدار شدم و نمازم را خواندم. بعد از نماز هم درس هایم را مرور کردم. وقتی برای صبحانه دور هم جمع شدیم ماجرا را برای پدر و مادر گفتم . نیما هم از اول تا آخر سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. مادر و پدر هم اعلام رضایت کردند و زمانی که به دانشگاه رفتم هم به مهراد این خبر خوش را دادم و هم به ساناز گفتم که می آییم. سه روز تا آخر هفته مانده بود اما این سه روز به اندازه سه سال برای من و سه قرن برای نیما گذشت. درست شب جمعه، وعده ی دیدار فرا رسیده بود. نیما همه اش راه می رفت و مشخص بود استرس دارد. مادر هم مدام قربان صدقه پسرش می رفت و کت و شلوار اتو زده اش را به دستش می داد. پدر در حال پوشیدن لباس هایش بود و مادر غرغر کنان سفارش می کرد چه لباسی بپوشد. دست آخر ساعت هفت همگی مان از خانه بیرون زدیم و به طرف شیرینی و گل فروشی به راه افتادیم. با حساسیت های خواهرانه ام یک گل انتخاب کردم. گل های لیلیوم و رز های رنگارنگ به سبد قهوه ای رنگ طراوت بخشیده بودند. نیما حساب کرد بیرون آمدیم؛ مقصود بعدی مان شیرینی فروشی بود. بهترین شیرینی خامه ای که به حالت رولت بود را انتخاب کردیم و خارج شدیم. همه چیز مهیا شده بود و کم کم به خانه ی ساناز رسیدیم. نیما جلوی در بزرگی ایستاد و رو به ما گفت: -همین جاست. همگی پیاده شدیم. مادر هنوز یاد نداشت چطور چادر بگیرد و گاهی از روی سرش سُر می خورد. من شیرینی را برداشتم و نیما گل را برداشته بود. زنگ در را فشار دادیم که پیرمردی در را باز کرد و با لبخند ما را به داخل راهنمایی کرد. حیاط بزرگشان چشم را نوازش می داد و موجب حیرت می شد. درختان سر به فلک کشیده بید مجنون و توت همه جا را آذین بسته بودند. لا به لای سنگ فرش هایشان پر بود از سبزی چمن ها. کم کم ساختمان غول پیکری از میان درختان سرک کشیده و چشمان به قصر مجللی افتاد که به آن خانه می گفتند! پیرمرد، آقای زارعی که پدر ساناز بود را صدا می زد. از دور مرد و زنی به طرفمان آمدند و با نزدیک شدنشان متوجه شدم خودشان هستند، یعنی پدر و مادر ساناز! مادر بسیار جوانی داشت که بر عکس پدرش خوب جوان مانده بود. وقتی چشمم به پدر ساناز افتاد کمی ترسیدم اما سعی کردم خودم را جمع و جور کنم. همگی بهم دست دادیم و در صحن خانه پیش رفتیم. به سالن بزرگی رسیدیم که یک سر میز طویلی بود و آن سرش هم مبلمان شیک که تنها مبلمان آنها نبودند. جز همه ی اینا کلی مجسمه و گنجه در خانه جای گرفته بود. کمی بعد از درب ورودی دو راه پله به طبقه بالا می خورد که آن هم زیبایی خودش را داشت . از همه ی آنها که بگذریم فقط یک چیز می ماند و آن نبود حسی به نام سر زندگی و آرامش در خانه بود. با اینکه آن خانه از لحاظ مادی چیزی کم نداشت اما بزرگترین کمبود همان کافیست که هیچ چیز دیگر به چشم نیاید. کم کم مجلس بی حرف به تکاپو افتاد و طبق معمول از بازار و کار و کاسبی صحبت شد. بعد هم پدر ساناز از شغل نیما پرسید. نیما هم با لرزش صدایی که کاملا محسوس بود جوابش را داد اما از سر و صورتش کلی عرق می ریخت. با صدای لرزش لیوان ها بهم متوجه حضور ساناز شدیم. او اول به پدر تعارف کرد اما پدر با اصرار گفت که آقای زارعی باید بردارد. وقتی سینی چای را به طرفم گرفت، چشمکی بهش زدم و گفتم: -ان شاالله که خوشبخت بشی. "ممنون" خیلی آرامی گفت و به نیما تعارف کرد. پدر ساناز صدایش را کمی بالا برد و گفت: -دختر من توی ناز و نعمت بزرگ شده. به جای اینکه روی پر قو بخوابه روی تختی از پول خوابیده، شما میتونین خوشبختی همچین دختری رو ضمانت کنین؟ پدر کمی من و من کرد و گفت: -والا من با اینکه بچه هام تخت شون از پول نبوده ولی نگذاشتم کم و کسری داشته باشن‌. نیما هم توان همچین زندگی رو داره. مادر ساناز با لحنی که عشو فقط در آن بود، گفت: -من دخترمو میشناسم. اون الان جو گیر شده، تحمل همچین زندگی رو نداره. چند وقته دیگه که کارتش خالی بشه، سرش به سنگ میخوره. مادر با لبخند گفت: -ماشالله بچه هامون، هر دوتاشون بزرگ شدن و عقلشون خوب کار میکنه. من مطمئنم دخترتون همچین کاری نمیکنه. شاید وضع نیما مثل وضع خونه ی پدرش نباشه اما کفافِ یه زندگی خوب رو میده. ادامه دارد... 🦋||🦋 @sh_hadadian74