دوباره آمد و اصرار... دوباره دعوتم میکرد... ولی با وعده ی دیدار میانِ صبحِ روزی سرد... پس از یک سال گفتم: «چشم... میایم حتما این دفعه»... میامد مشکلی هر بار... ولی این بار..... این جمعه..... به یاد آوردم آن شب را که گفتم خسته ام دیگر... گمانم بعدِ چندین روز ز داغِ محسنِ بی سر.... برایم از «سر» و «نِی» گفت... ولی با خنده و شادی.... برایم از گروهی گفت شبیهِ حلقه ی «هادی»... همیشه دعوتم میکرد... همیشه دل هوایی بود... ولی بیماریِ مادر مرا سرّ جدایی بود... پس از یک سال و اندی بود که دیدم و را... نگاهِ دخترش پر بود... پر از یک آهِ بی همتا... تمامِ مدّتِ یک سال دلم دنبالِ «او» می رفت... به دنبالِ گروهی که خودش می‌گفت خواهی رفت... پس از یک سال و چندین ماه... و یا شاید دو سالی شد؟... شبیهِ معجزه آن روز مسیرم آن حوالی شد... دویدم تا خودِ مسجد... شمیمی غیرِ عادی بود...: تِمِ دیوارِ آن مسجد که «ابراهیمِ هادی» بود.... ______________ فضا از عشق جاری بود... و دل شد بندِ «یازهرا»... توسّل کردم از آن روز به بازوبندِ «یازهرا».... 🌱 ❤️❤️ 💖@shaerane_ta_khoda💖✌️