🌹طنز جبهه😜 👇
(بمناسبت فرا رسیدن هفته بسیج😳)
💕یک جبهه بود و یک عموحسن:(2)👇
💥يك تيم روحيه درست كرده بوديم، با عمو حسن و يك روحاني و چند نفر ديگر... 💓گردان به گردان مي رفتيم، قرآن مي خوانديم، حديث مي گفتيم، گوسفند قرباني مي كرديم و بچه ها را از زير قرآن رد مي كرديم.💕 عمو حسن هم توي يك كاسه ي بزرگ حنا درست ميكرد و سر و دست بچه ها را "حنا" مي گذاشت. گاهي يكي مي پرسيد:👇
🔥«عمو، شما كه واسه ي همه حنا ميذاري، چرا ريش هاي سفيد و خوشگل خودت رو حنا نميذاري؟» 😇عمو حسن مي گفت: «عمو جان، اين ريش ها بايد با خون خضاب بشه.»
💥خدا بگم چیکار کنه اونی رو که این کلمه سواد رو تو دهن عمو حسن گذاشت. نان ما رو آجر کرد. در آشپزخانه را رو خودش می بست. هرچی در می زدیم، باز نمی کرد. داد می زد: «مزاحم نشید، مشق دارم!»😁
💥ازهر دربسته ای تو می رفت. یک متخصص تمام عیار. بعد از سخنرانی حاج همّت با اصرار فراوان با او عکس گرفت. عکس همه جا😄 همراهش بود و اگر جایی راهش نمی دادند، عکسو نشون می داد و می گفت: شماها کی هستین! من با همت عکس دارم، خود همت گفته من سپاهی ام. عکس شده بود کلید هر در بسته.✌
💥از تواضعش که گفتیم، اهل شهرت و مقام هم نبود. اگر می اومدن باهاش مصاحبه کنن می گفت: برید از دکتر بپرسید. آخه حاجی اسدی، خیلی شیک و مرتب بود.💕 عمو هم اسمشو گذاشته بود دکتر. اصرار هم که می کردن، می گفت: آخه من کچل چی دارم بگم😄
💥تو مولودی خونی هم که رو دست نداشت. شب مبعث بود. تو حسینیه میکروفن را برداشت و شروع کرد به خوندن:😁 «یا محمد یا محمد». هرچی گوشی دادیم، دیدیم همین را تکرار می کنه. اما نه، هر از چند گاهی ریتم عوض می شد. اونم وقتی بود که کسی از راه می رسید. «جواد علی گلی آمد، یا محمد یا محمد»، «محمد کوثری آمد، یا محمد یا محمد» 😜
💥اگه ازت خوشش می اومد، هرجا تریبوتی چیزی بود، چند صد هزار تایی صلوات کاسب بودی و مسئول تبلیغات🌷 هم یکی از همون آدمای خوش شانسی بود که مهرش به دل عمو حسن نشسته بود. گاه و بی گاه برای سر سلامتیش صلوات می گرفت. البته بدش هم نمی اومد که این وسط یه چیزی هم گیر خودش بیاد؛ برای سلامتی مسئول عزیزم و نائب بر حقش صلوات...😳
💥اون روز قرار بود فرمانده لشکر سخنرانی کند، عمو سریع فرصت رو غنیمت گرفت و رفت پشت تریبون و شروع کرد به شعار دادن برای مسئول تبلیغات...👈 راستی عمو حسن متخصّص شکار فرصت ها بود. حتی فرمانده لشکر هم خنده اش گرفته بود. البته سخنران ها هم از این فیض بی نصیب نبودند. مابین دو نماز عمو شروع می کرد به شعار دادن...😇 سخنران هم ژستی می گرفت و بادی به غب غب می انداخت اما شعارهای عمو این قدر طول می کشید که معلوم نمی شد آخرش این شعارها برای کیه...😁
💥ابدا نمی شد سرشو کلاه گذاشت. سرش خیلی تو حساب بود.😜 اما همین که حس سخنرانیش گل می کرد، اون وقت بود که می شد یه تک موفق به غذا زد و صد البته مجبور بودی یه ساعتی براش سر تکون بدی که دارم گوش می کنم. خُب هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد...😍
💥مگس ها از دستش آسایش نداشتند و همیشه دنبال سوراخ سنبه ای می گشتند که خودشونو از دید عمو قایم کنند، شاید جون سالم به در ببرند. امان از وقتی که گذر مگسی به آشپزخانه می افتاد. دیگر اون روز باید قید نهار رو می زدیم. آخه این عمو حسن ما به طرز شدیدی بهداشتی بود تا چشمش به مگسی می افتاد، تلمبه اش را راه می انداخت و تمام ارتفاعات آشپزخانه را امشی می زد. آخر کار هم که هنوز این تعقیب و گریز به اطمینان قلبی نمی رسید، می رفت سراغ دیگ غذا، درش رو باز می کرد و چند تا امشی ...😥
😞 بیجاره بچه ها مگه می تونستند چیزی بگن. مگه می شد با کسی که موهاشو تو آسیاب سفید نکرده، طرف شد. البته به قول خودش، سرش مو نداشت. اما خُب ریش شو که تو آسیاب سفید نکرده بود. تا یه چیزی می گفتی، نمی دونم با سقراط و افلاطون چه سر و سری داشت که این همه صغرا و کبرا می چید و دلیل و برهان سر هم می کرد. خیلی هم که گیر می دادی مثل پیرمردها قهر می کرد. راستی یادم رفت بگم، بزرگ تر از عمو حسن تو لشکر، فقط خودش بود...😍
💥یه شب یکی از بچه ها هوس کمپوت کرده بود، از پنجره شکسته آشپزخانه رفت تو، سراغ یخچال، یه دفعه صدای جیغی اونو جلب کرد. با ترس و لرز رفته بود سراغ پریز برق. چراغ که روشن شد. درجا خشکش زد. عمو داشت تو دیگ حموم می کرد. همون دیگی که توش برای بچه ها دوغ درست می کرد!...😅😃
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه
راوی: ناصر کاوه