هروقت شان را به می انداختند و می‌گفتند” من حتماً می شوم” من می ترسیدم واضطراب داشتم که نکند ایشان را از دست بدهم، ولی ایشان با احساس و با منطق من رو مجاب کردند، می گفتند: « من نیت کرده ام که نگذارم حضرت زینب(س)⚘ به دست داعشی ها بیافتد.” من هم وقتی فهمیدم به خاطر زینب (س)⚘ می روند شدم اما به زبان نیاوردم.» 🍃⚘🍃 خیلی دوست داشتند بروند طوری که می دیدم آرام و قرار ندارند ولی نشد. همیشه می گفتند که من به می روم و سعی می کردند ما را آماده کنند. روز بعد از به رفتند ، پنجم مهر ۱۳۹۴عروسی کردیم و ایشان پانزدهم شدند. 🍃⚘🍃 بار که در شهرمان آوردند رو کردند به من و گفتند: «فاطمه جان! بعدی إن شاءالله.» همان موقع فهیمدم که را از دست می دهم.😭 همان هم شد و بعدی هادی شجاع بود.😭 🍃⚘🍃