یهووَسطِ‌حَرفـش‌میگفت: "خانوم... اگه‌مَݧ‌شهید🥀شدم‌بهِم‌افتخارکن..." مـیگفـتم:"وابـه‌چی‌اِفتخارکنم…؟! به‌ایݧ‌که‌شوهـرندارم…؟!" میگفت: "بـه‌ایݧ‌افتخار‌کـݧ‌که‌من‌همه‌رودوست دارم و... به‌خاطرهمـه‌مَردم‌میرم.. اگه‌نَرم‌دُشمن‌میادداخل‌خاکِموݧ... پیش‌ازماهـم‌اگه‌شـهدا🥀نمیرفتݧ... حالاماهـم‌نمیتونستـیم‌توامنـیت‌و آرامش‌زندگـی‌کنیم..." روزآخری‌کـه‌میخواست‌بره‌گفت: "بیایـیـدوایسیدعکس‌بگیریم… کولـَشوکـه‌برداشت... رفتم‌آب‌وقرآݧ‌بیارم... فضایـه‌جوری بود... فکرمیکردم‌ایݧ‌حالات‌فقط‌مخصوصِ فیلمـاوتوکتاباست... احسـاس‌میکردم... مهدی‌🥀بال‌درآورده‌داره‌میـرِه... ازبس‌که‌خوشحال بود... ساکـِشوخودم‌جمع‌کردم... قراربـود۴۵روزه‌بره‌وبرگرده‌ولـی.. ۲۱روزِبعدشهیـد🥀شد... 🥀