نزدیک چهل سالش بود و در گروه هفت نفره ما،از همه مسن تر.
باهم رفتیم برای اعزام به جبهه.قبولش نکردند.هر چه اصرار کردیم،فایده نداشت.گفتند:«سنش زیاده.»خیلی ناراحت شد.همین که دید اصرار بی فایده است،با ناراحتی،از پادگان زد بیرون.وقتی برگشت،با اطمینان رو به ما کرد و گفت:«شک نکنید منم همراه شما میام.»گفتیم:
«آخه اسم تو که توی لیست نیست.»جواب داد:«این چیزها مهم نیست.من از این جا یک راست رفتم حرم.از خود امام رضا(ع) خواستم که مشکلم رو حل کنه.آقا کسی رو ناامید
نمی کنه.»صبح که شد،از اهواز تماس گرفتند و گفتند:«هر چی نیرو دارید،بفرستید.»می خندید و می گفت:«دیدید گفتم امام رضا(ع)کسی رو ناامید نمی کنه.»