🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارتـ 24
احساسمون از ترس ، دلهره و عذاب وجدان ، بہ بےخیالی ، لذت، عشق و حال تغییر فاز داده بود ؛ چون ماهم داشتیم شکل و تیپ اونا مےشدیم!»
به این قسمت هایه پرونده که رسیده بودم حسابی گیج شدم ، کم آورده بود . هنوز کار من با عواملش شروع نشده بود؛ اما احساس میکردم در هضم این همه فساد از طرف یک خانواده معمولی و مذهبی کم میاورم .
ما الان با دختر و پسر معصومی مواجه ایم که در کمتر از 10ماه ، به انواع گناهانی که حتی فکرش هم نمی کردند مبتلا شدند،
بعلاوه اینکه کاش فقط معتاد به این گناه مے شدند و سر از اشاعه آنها در نمے آوردند .
مژگان ادامه داده بود :«
حدود 9ماه از فوت مامانم بیشتر نگذشته بود که خونه ما شد محل خلوت و عشق و حال مختلط !
ما چهار تا دیگه خیلی رومون به هم باز شده بود. قبلا عمه ام که بیشتر به ما سر میزد ؛
اما چون مزاحممون بود ، جوری زیر آبش رو پیش بابام زدیم که خیلی پیداش نشه .
بابام هم بعد از فوت مامانم خودش رو با کار مشغول کرده بود ، خونه رو فقط برایه خواب میخواست و حتے بعضی از شب ها هم نمیومد، البته اعتماد بسیار زیادی هم به بچه هاش داشت .
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀