✍ تمــامِ داستان، از یک نگاه شروع شد! همان نگاه اول ... وقتی در پیچ و واپیچ خیابان ها، رسیدم به خیابانِ تـو... خیابانِ امام رضا چشمانم نه به گنبدِ طلا... که به چشمان تو افتاد!... و نفهمیدم چگونه عاشق شدم! 💫 میدانی ابالحسن؟ جاذبه ی نگاه تو، هیچ کجایِ دیگری، نیست! تو تمامِ مرا پُر میکنی از خودت، درست در لحظه ای که صفرِ صفر... به آغوشت فرار کرده ام! چگونه برای دیدنت، بال بال نزنم؟؛ وقتی خماریِ بعد از ملاقاتت، ساعتها مرا مست تماشایت نگه میدارد؟ تو چیزی داری که هیچ کس ندارد... مرا همانگونه که هستم... سیاهِ و شکسته و گِل آلود، چنان در آغوش می کشی، که گویی زائر دیگری نداری.... ✨ تو بگو... چگونه برای دیدنت بال بال نزنم؟