داستانهای مهدوی (9): آوای گریستن
پرسيده بود:
نوزادها، چرا بي دليل گاهي مي خندند و بي درد، گاهي گريه مي كنند؟!
امام صادق علیه السلام به مفضل فرمود:
«نوزادي نيست مگر اينكه امام زمان خودش را مي بيند و با او نجوي مي كند.
گريه هاي نوزاد براي غيبت امام است و خنده هايش براي آمدن امام به سمت او.
اما زماني كه نوزاد زبان باز مي كند، در اين رحمت بر او بسته مي شود و بر دلش مُهر فراموشي مي خورد.»(بحارالانوار، ج 25،ص382)
داستان اول:
مثل واژگونی کشتی ها در امواج دریا، شما هم در امواج حوادث واژگون می شوید.
در آن حال، امیدی به نجات نیست.
مگر کسی که خدا از او پیمان محکم گرفته، همو که ایمان در دلش ثابت شده، همان که خدا به روحی از جانب خود تأییدش کرده باشد...
سپس امام صادق علیه السلام قسم خورد و فرمود:
غیبت امامتان سال ها طول خواهد کشید. امتحانی سخت پیش روی شماست.
در آن زمان چشم های اهل ایمان برایش اشک خواهد ریخت.
پرسیدم: پس چه باید کرد؟
خورشید تابیده بود به ایوان خانه.
امام صادق علیه السلام رو به خورشید کرد و فرمود:
آفتاب را می بینی؟
حقیقت امر ما از آفتاب هم روشن تر است.(مکیال المکارم، ج2، ص 235؛ کافی، ج 1،ص 336)
داستان دوم:
بیست بار با شترش رفته بود حج، بدون اينكه حتي يك شلاق به او بزند.
بعد از شهادت، شتر بدون اينكه قبر او را ديده باشد، آمد همانجا.
زانوهایش را خم کرد، افتاد روی زمین، با همان زبانِ بسته، صیحه می کشید.
خودش را می مالید به خاک ها، سرش را به زمین می زد.
اشک چشم هایش خاک را تر کرده بود.
خبرش وقتي به امام باقر علیه السلام رسيد، آمد و از او خواست آرام باشد.
شتر از كنار قبر بلند شد و چند قدم برداشت. ولي انگار دلش آرام نگرفت.
برگشت و دوباره همان ضجه ها را شروع كرد.
امام يك بار ديگر آمد و آرامش كرد.
بار سوم كه بي قراري اش را ديد،
فرمود: رهايش كنيد.
سه روز آن جا ماند. با همان حال از دنیا رفت.
همان جا، کنار قبر زين العابدين علیه السلام.(بحارالانوار، ج 46، ص 148)
داستان سوم:
صداي ناله و گريه اش، همه ي جمعيت را به گريه و ناله انداخته بود.
تا همين جمعه ي قبل پيامبر براي خطبه خواندن به او تكيه مي داد. حالا ولي براي رسول خدا منبري ساخته بودند كه رويش بنشيند.
ستون چوبي، طاقت دوري رسول مهرباني را نداشت.
پيامبر از منبر تازه، پايين آمد، سراغ تكيه گاه قديمي اش رفت و او را در آغوش گرفت.ستون حنانه آرام شد.
پيامبر به منبر تازه برگشت و رو به مردم، فرمود:
حتي این چوب خشک هم به رسول خدا اظهار علاقه و اشتیاق می کند.
اين چوب خشك هم از دوری پيامبرش غصه دار مي شود؛ ولي انگار براي بعضي از شما، دوري و نزديكي از من فرقي نمي كند!
من، اگر اين ستون را در آغوش نمي گرفتم، اگر به اين چوب خشكيده ي نخل، دست نمي كشيدم، تا قيام قيامت ناله مي كرد.(بحارالانوار، ج 17، ص 327)
داستان چهارم:
تازه از سفر برگشته بود،به منبر رفت و مردم را موعظه کرد،از نزول جبرائیل فرمود و پیامش،
از کربلا گفت و شهادت حسینش.
سپس حسن و حسین را در آغوش گرفت. دست بر سرشان گذاشت.رو به آسمان کرد و گفت:
خدایا! محمد بنده توست، رسول توست، این دو هم از پاکان عترتم، از برگزیدگان اهل بیتم.
جبرائیل برایم خبر آورد که حسینم را می کشند، با بی رحمی تمام ؛
خدایا!شهادت او را برایش پر برکت ساز. او را سرور همه ی شهدا قرار بده، و برای قاتلان و خوارکنندگان او، برکتی قرار نده...
کلام پیامبر، تمام اهل مسجد را به گریه انداخته بود.
رو کرد به کوچک و بزرگشان، فرمود:
بر او گریه می کنید ؟!..
بر او گریه می کنید و او را یاری نمی کنید؟!(بحارالانوار، ج44، ص248)
منبع: روایت هایی داستانی پیرامون وجود مقدس امام عصر سلام الله علیها با نگاهی به کتاب شریف مکیال المکارم