🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃 🍂 پدر مدام تو رفتار خودم و بقیه دقت میکردم...خوب وبد می کردم...با اون عقل ۹ ساله،سعی می کردم همه چیز رو با رفتار شهدا بسنجم... انقد با جدیت و پشتکار پیش رفتم،که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگتر ها،شدم آقا مهران...این تحسین واقعا برام ارزشمند بود...اما آغاز و شروع بزرگترین امواج زندگی من شد... از مهمونی بر می گشتیم...مهمونی مردونه...چهره پدر به شدت گرفته بود، به حدی که حتی جرأت نگاه کردن بهش رو نداشتم...خیلی عصبانی بود... تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که،چی شده؟...یعنی من کار اشتباهی کردم؟...مهمونی که خوب بود... ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود... از در که رفتیم تو،مادرم با خوشحالی اومد استقبالمون،اما با دیدن چهره پدرم...خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد... _سلام...اتفاقی افتاده؟... پدرم با ناراحتی سر چر خوند سمت من... _مهران...برو توی اتاقت... نفهمیدم چطوری،با عجله دویدم توی اتاق...قلبم تند تند می زد...هیچ جور آروم نمی شدو دلم شور می زد...چرا؟نمی دونم... لای در رو باز کردم...آروم و چهار دست و پا ،اومدم سمت حال... _مرتیکه عوضی...دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که،من رو با این سن و هیکل به خاطر یه الف بچه دعوت کردن...قدش تازه به کمر من رسیده...اون وقت به خاطر آقا، باباش رو دعوت کردن... وسط حرف ها‌،یهو چشمش افتاد بهم... با عصبانیت،نیم خیز حمله کرد سمت قندون، وبا ضرب پرت کرد سمتم... _گوساله،مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟.. ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃