「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞 بسم رب شهدا و الصدیقین ❣🍃 #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه 👳‍♂🕵
~•°•~•💓•~•°•~ ⃣3⃣ یک هفته مثل برق و باد گذشت. والان جلوی آینه نشستم و دارم روسری مو لبنانی میبندم😊 یه تنیک سفید ساده پوشیدم با روسری ساتن سفید که توش گل های قرمز قشنگیه😍 استرس شیرینی توی دلمه و باعث نمیشه که خوشحالی این وصال ذره ای ازبین بره☺️ مامان اومد توی اتاقم و روی تخت نشست. مامان: هزار الله و اکبر چقدر بزرگ شدی مادر با لبخند بوسیدمش و گفتم : ممنونتونم مامان که همیشه کنارم بودید☺️ علی  وارد اتاق شد😃 علی: مادر دختر خوب خلوت کردناااا😉 _آره تا چشمت کور شه 😅 علی: اه اه بزار شوهرت بدیم از دستت راحت شیم دختره چیز😂 _چیز خانومته 😡 علی: هوووی خودتی😡 مامان: تورو قرآن دعوا هاتونو بزارید برا بعد الان مهمونا میان ها😵 روی تخت نشستم و نگاهم به ساعت دیواری اتاقه... ساعت ۸ رو نشون میده.... یعنی کجان... نکنه نیان... نکنه چیزی شده... صدای در خونه باعث شد سریع پرده پنجره رو کنار بزنم😳 مامان اینا به استقبالشون رفتن اول حاج خانوم بعد حاج آقا اومدن تو یاد اون شب لعنتی افتادم....😢 نه امشب اون شب نیست... محمدجواده من سومین نفریه که وارد شد😊 کت آبی اسپرت و شلوار کتون سفید پاش و پیراهن صورتی ملایم پوشیده بود😍 چقدر خوشگل شده بود😍 از حیاط گذشتن و اومدن داخل منم رفتم بیرون. _سلام. حاج آقا: سلام دخترم حاج خانوم: سلام محمدجواد: سلام... حاج خانوم اوقاتش تلخ بود ولی سعی داشت بروز نده و من اینو میفهمیدم... حاج آقا با یه لبخند دلگرم کننده نگاهم میکرد... ولی محمدجواد خیلی مظطرب و نگران بود... این منوهم نگران کرد.... نشستن و فاطمه شروع به پذیرایی کرد😒 یکم که گذشت حاج آقا رفت سر اصل مطلب و منم به گفته مامانم چای آوردم😊 حاج آقا: خب آقامحسن اگه اجازه بدید بچه ها برن تا باهم حرفاشونو بزنن😄 بابا: اختیار دارید فائزه جان آقامحمدجواد رو راهنمایی کن _چشم😶 ... @shahadat_dahe_hashtad 💞شهادت + دهه هشتاد💞