مادر دختری چوپان بود.
روزها دختر کوچولویش را به پشتش
می بست و به دنبال گوسفندها
به دشت وکوه میرفت.
یک روز گرگ به گوسفندان حمله میکند
و یکی از بره ها را با خود میبرد!
مادر، دختر کوچکش را از پشتش باز میکند و روی سنگی میگذارد و با چوبدستی دنبال گرگ میدود.
از کوه بالا میرود اما در کوه گم میشود.
دیگر مادر چوپان را کسی نمیبیند.
دختر کوچک را چوپان های دیگری پیدا میکنند، دخترک بزرگ میشود و در کوه و دشت به دنبال مادر میگردد، تا اثری از او پیدا کند.
روی زمین گلهای ریز و زردی را میبیند که از جای پاهای مادر روییده، آنها را
می چیند و بو میکند.
گلها بوی مادرش را میدهند، دلش را به بوی مادر خوش میکند...
آنها را میچیند و خشک میکند و به بازار میبرد و به عطارها میفروشد.
عطارها آنها را به بیماران میدهند، بیماران میخورند و خوب میشوند.
روزی عطاری از او
می پرسد:"دختر جان اسم این گل ها چیست؟"
دختر بدون اینکه فکر کند میگوید:
"گل بو مادران"
#هوشنگ_مرادی_کرمانی
💔🌹