هر روز با شهدا
فصل پنجم : خداحافظ مادر قسمت چهارم مهلت دو ماهه‌ی ما تمام شد و باید خانه وصفنارد را خالی می‌کردیم.
فصل پنجم : خداحافظ مادر قسمت پنجم منزل نو شبیه همه‌چیز بود جز خانه‌ی آدمیزاد! کیسه گچ و سیمان را بردم بیرون از اتاق. بنّاها مشغول کار بودند و ما داشتیم اسباب خانه را وسط آن‌همه خاک خالی می‌کردیم. کف اتاق را جارو زدم و فرش را پهن کردم. هوا خیلی سرد بود؛ فوری چراغ را روشن کردم و بچه‌ها را نزدیکش نشاندم. به هر زور و زحمتی بود وسایل خانه را میان آن‌همه خاک چیدم و کمی آرام گرفتم. هنوز تا تمام شدن کار بنّایی کلی راه داشتیم که اسباب‌کشی کردیم. وجیه‌الله سطل و طناب را از پشت‌بام می‌انداخت پایین. خاک را تا جایی که می‌شد داخل سطل پر می‌کردم و او بالا می‌کشید. وسط این‌همه کار شوخی‌اش گرفت و گفت: «زن داداش! از خاکای اون طرف پر کنی بهتره. اونجا نه، اون طرف‌تر. یه کم برو عقب. برو، برو، برو...» آن‌قدر مرا این طرف و آن‌ طرف کرد که با پشت افتادم داخل گودال آب انبار. نفسم بند آمد و کبود شدم. حسین در شکمم تکانی خورد و بند دلم پاره شد. وجیه‌الله وحشت‌زده آمد بالای گودال. از هوش رفتم و دیگر نفهمیدم چه شد.