بنام خدا
داستان شفای گرفتن از شهدای گمنام بام ملایر
اینجاب سید محمد حسینی خدمتگزار کوچک شهدا از بچگی و علاقه خواصی به شهدا داشتم و این عشق پرورش یافتم یک شب برای اولین بار خواب شهید عبدالحسین برونسی را دیدم که ایشان در عالم رویا به بنده فرمودن شهدا به شما سلام می رسانند و می گویند هرچه میخواهید بگید تا به شما بدهیم و مدتی بود که بخاطر دقت و تمرگز خیلی زیاد در درست کردن تصاویر شهدا و کار منبت باعت شد که از ناحیه گردن و سر درد شدیدی گرفتم و این مشکل روز به روز شدیدتر شد وقتی که به دکتر مراجع کردن برای مشکل گردن درد و سردرد شدید آقای دکتر با معاینه و امارایی که از بنده گرفتن گفتن شما باید هرکاری که دارید و مربوط به تمرگز و پایین بودن سرتان است باید بگذارید کنار وگرنه در آینده نزدیک دچار مشکل ارتروز گردن و سر درد شدید برای همیشه میشوید نا امید از مطب دکتر آمدم بیرون و بعد از مدتی یاد حرف شهید برونسی افتادم و یکروز غروبه پنجشنبه رفتم سر مزار شهدای گمنام بام ملایر از مشکل سرد و گردن درد به شهدا گفتم و بعد از درد دل با شهدا آمدم منزل و بعد از دو شب بعد در عالم رویا شهیدی به خوابم آمد و گفت آقا سید چرا اینقدر ناراحت هستید در خواب از مشکل سرد و گردن شدید به شهید گفتم ایشان یک پیشانی بندی با نام حضرت(ص) به پیشانی خود بسته بود و آن را در عالم رویا باز کرد و به بنده داد و گفت این سربنده را به پیشانی خود ببند خوب میشوی و من سر بنده را از شهید گرفتم و بستم به پیشانی خودم و به ایشان گفتم شما چه کسی هستید گفت من فرزند زهرا هستم و گمنام هستم و رفت از آن موقع مشکل گردن درد و سرد برای همیشه خوب شد