"در حوالی پایین شهر" آهی کشیدم --ای خدا کاش الان این میتراو سیاوش اینجا بودن. --اینجان که. برگشتم و دیدم میترا و سیاوش کنار همدیگه دارن منو نگاه میکنم. سیاوش با صدای بم و لهجه ی لوتیش گفت --سام علیـــک! با ذوق گفتم --سلـــام! میترارو بغل کردم. --چقدر دلم واست تنگ شده بود! میترا خندید --منم همینطور. خیلی خب حالا فیلم هندیش نکن...... سیاوش رفت پیش پسرا و با میترا جیم زدیم رفتیم تو پارک. با ذوق گفتم --خب تعریف کن ببینم. --جونم برات بگه که یکماه عین سگ کار کردم. پولشو گرفتیم الانم رفتیم دو دستی تقدیم تیمور کردیم. با دست کوبوندم روی پاش --تو چرا انقدر بی عقلی؟ یعنی هیچیشو واسه خودت برنداشتی؟ خندید --خودم ماهیگیری یادت دادما!پز ماهیاتو واسه ما نیا! --چقدر برداشتی؟ --خب از ۵میلیونی که به من و سیاوش داد یه تومنشو تقسیم کردیم بین خودمون. چندتا تراول پنجاه تومنی درآورد و گذاشت تو دست من. --اینا چیه؟ --حق توعه. پول حسامم سیاوش میده بهش. --آخه تو کار کردی پولشو من بگیرم؟ پوزخند زد --بیشترشو اون مردک گرفت میخوره یه آبم روش اونوقت تو از چی میترسی! اون روز تا ظهر با میترا درباره ی خونه ای که واسه کار کردن رفته بودن حرف زدیم. نزدیک ظهر سیاوش پسرارو آورد تو پارک و منم رفتم دخترارو آوردم. میترا سرگرم دنیا بود و سیاوش اشاره کرد برم پیشش. --هوم؟ --این حسام کجاس خبر مرگش؟چرا تو تنها بچه هارو آوردی؟ --رفته بالاشهر. --بالاشهر واسه چی؟ --نمیدونم به من گفت میخواد کار پیدا کنه. پوزخند زد --چه کاری؟ شونه بالا انداختم --نمیدونم از خودش بپرس. بعد از ظهر با میترا یکم کار کردیم تا شب شد. ساعت ۹بود اما حسام هنوز نیومده بود. سیاوش کلافه بود و میترا هم بی خیال یه گوشه خیابون نشسته بود. --رها یه بار دیگه زنگ بزن. --زنگ زدم بابا خاموشه! --پس هیچی دیگه امشب سیمین حلوای اجماعی واسمون بار میزاره. به ساعت نگاه کردم و بهشون گفتم --ساعت ۹ونیم شد شما بچه هارو ببرید من میمونم. سیاوش با حالت مسخره ای گفت --من میمونم شما برید چی بلغور میکنی تو؟! من هنوز زندم خیر سرم شما بچه هارو ببرید من متتظر میمونم. --نمیخواد همینجوری تیمور به خونم تشنس. حداقل اگه حسام باشه با صدای آرومتری گفتم --شاید نتونه کاری کنه. حق به جانب گفت --یعنی من هیچی دیگه؟ --سیا اذیتم نکن تو و میترا برید من میمونم تا بیاد. --باشه ما رفتیم تو بمون تا حسام جونت بیاد..... نشسته بودم یه گوشه کنار جدولا و به خیابون خیره شده بودم. حس اینکه حسام دیگه برنگرده خیلی بد بود. گذشتم و باهاش مرور میکردم. از وقتی که یادم میاد پدر و مادری نداشتم. پدرم تیمور و سیمین مادرم بود. اما هیچ وقت احساسی نسبت به تیمور نداشتم. حسام ۵سال ازم بزرگتر بود و همیشه هوامو داشت... اشکام روونه صورتم شده بود. ساعت ۱۱ شب بود و حسام هنوز نیومده بود. دیگه تقریباً از اومدنش ناامید شده بودم. ایستادم و کلاه سوییشرتمو کشیدم جلوتر. --کجا رها؟ برگشتم و با دیدن حسام تو دلم ذوق کردم. اخم کردم --هرجا به توچه که کجا! خندید و اومد جلو --سلام. --علیک. --میدونی ساعت چنده؟ --خب که چی؟ اخم کرد --تو باید دوساعت پیش رفته باشی خونه. نگاهمو ازش گرفتم و سکوت کردم. --رها؟ جواب ندادم --رها با توام! --چیه حسام؟ --چرا منتظرم موندی؟ با بغض گفتم --بابا لامصب اگرم میخوای شب هر قبرستونی بمونی یه زنگ بزن بگو میمونم. --گوشیم خونس. --ای دل غافل چشم و چارتو باز کن خودتو جانذاری. --رها خستم بیا بریم خونه تو راه تعریف میکنم واست...... همین که حسام خواست در رو باز کنه یدفعه در باز شد و تیمور اومد بیرون. از ترس رفتم پشت سر حسام و گوشه ی کاپشنشو گرفتم. --سام علیک آق تیمور! کتفشو گرفت و هول داد تو خونه. سعی کردم خونسرد باشم. --سلام. از جلو در رفت کنار --گمشو تو. همین که پامو گذاشتم تو حیاط با کمربندش یه ضربه زد تو کمرم. از درد گوشه دیوار نشستم و کمرمو گرفتم. حسام داد زد --هووووشــــ نداشتیـــما! اومد به طرف حسام حمله کنه که سیاوش ایستاد روبه روی حسام. --آق تیمور ببخششون شیکر خوردن به مولا. --سیاوش یا همین الان گم میشی کنار به طرف من اومد و تهدیدوار گفت --یا انقدر میزنمش که با کارتک جمعش کنن. سیاوش عصبانی شد و فریاد زد --د نه دیگه! ما از شوما دست بلند کردن رو ضعیفه یاد نگرفتیم! شاخ شونه نکش که ممکنه خاکشیر کنم اون شاختو! --مثلا میخوای چیکار کنی؟ اومد طرف من و یه ضربه ی دیگه با کمربند زد رو پام از درد اشکم در اومد اما سکوت کردم........ "حلما"