"در حوالی پایین شهر"
#پارت_سوم
آهی کشیدم
--ای خدا کاش الان این میتراو سیاوش اینجا بودن.
--اینجان که.
برگشتم و دیدم میترا و سیاوش کنار همدیگه دارن منو نگاه میکنم.
سیاوش با صدای بم و لهجه ی لوتیش گفت
--سام علیـــک!
با ذوق گفتم
--سلـــام!
میترارو بغل کردم.
--چقدر دلم واست تنگ شده بود!
میترا خندید
--منم همینطور. خیلی خب حالا فیلم هندیش نکن......
سیاوش رفت پیش پسرا و با میترا جیم زدیم رفتیم تو پارک.
با ذوق گفتم
--خب تعریف کن ببینم.
--جونم برات بگه که یکماه عین سگ کار کردم.
پولشو گرفتیم الانم رفتیم دو دستی تقدیم تیمور کردیم.
با دست کوبوندم روی پاش
--تو چرا انقدر بی عقلی؟ یعنی هیچیشو واسه خودت برنداشتی؟
خندید
--خودم ماهیگیری یادت دادما!پز ماهیاتو واسه ما نیا!
--چقدر برداشتی؟
--خب از ۵میلیونی که به من و سیاوش داد یه تومنشو تقسیم کردیم بین خودمون.
چندتا تراول پنجاه تومنی درآورد و گذاشت تو دست من.
--اینا چیه؟
--حق توعه. پول حسامم سیاوش میده بهش.
--آخه تو کار کردی پولشو من بگیرم؟
پوزخند زد
--بیشترشو اون مردک گرفت میخوره یه آبم روش اونوقت تو از چی میترسی!
اون روز تا ظهر با میترا درباره ی خونه ای که واسه کار کردن رفته بودن حرف زدیم.
نزدیک ظهر سیاوش پسرارو آورد تو پارک و منم رفتم دخترارو آوردم.
میترا سرگرم دنیا بود و سیاوش اشاره کرد برم پیشش.
--هوم؟
--این حسام کجاس خبر مرگش؟چرا تو تنها بچه هارو آوردی؟
--رفته بالاشهر.
--بالاشهر واسه چی؟
--نمیدونم به من گفت میخواد کار پیدا کنه.
پوزخند زد
--چه کاری؟
شونه بالا انداختم
--نمیدونم از خودش بپرس.
بعد از ظهر با میترا یکم کار کردیم تا شب شد.
ساعت ۹بود اما حسام هنوز نیومده بود.
سیاوش کلافه بود و میترا هم بی خیال یه گوشه خیابون نشسته بود.
--رها یه بار دیگه زنگ بزن.
--زنگ زدم بابا خاموشه!
--پس هیچی دیگه امشب سیمین حلوای اجماعی واسمون بار میزاره.
به ساعت نگاه کردم و بهشون گفتم
--ساعت ۹ونیم شد شما بچه هارو ببرید من میمونم.
سیاوش با حالت مسخره ای گفت
--من میمونم شما برید چی بلغور میکنی تو؟!
من هنوز زندم خیر سرم شما بچه هارو ببرید من متتظر میمونم.
--نمیخواد همینجوری تیمور به خونم تشنس.
حداقل اگه حسام باشه
با صدای آرومتری گفتم
--شاید نتونه کاری کنه.
حق به جانب گفت
--یعنی من هیچی دیگه؟
--سیا اذیتم نکن تو و میترا برید من میمونم تا بیاد.
--باشه ما رفتیم تو بمون تا حسام جونت بیاد.....
نشسته بودم یه گوشه کنار جدولا و به خیابون خیره شده بودم.
حس اینکه حسام دیگه برنگرده خیلی بد بود.
گذشتم و باهاش مرور میکردم.
از وقتی که یادم میاد پدر و مادری نداشتم. پدرم تیمور و سیمین مادرم بود.
اما هیچ وقت احساسی نسبت به تیمور نداشتم.
حسام ۵سال ازم بزرگتر بود و همیشه هوامو داشت...
اشکام روونه صورتم شده بود.
ساعت ۱۱ شب بود و حسام هنوز نیومده بود.
دیگه تقریباً از اومدنش ناامید شده بودم.
ایستادم و کلاه سوییشرتمو کشیدم جلوتر.
--کجا رها؟
برگشتم و با دیدن حسام تو دلم ذوق کردم.
اخم کردم
--هرجا به توچه که کجا!
خندید و اومد جلو
--سلام.
--علیک.
--میدونی ساعت چنده؟
--خب که چی؟
اخم کرد
--تو باید دوساعت پیش رفته باشی خونه.
نگاهمو ازش گرفتم و سکوت کردم.
--رها؟
جواب ندادم
--رها با توام!
--چیه حسام؟
--چرا منتظرم موندی؟
با بغض گفتم
--بابا لامصب اگرم میخوای شب هر قبرستونی بمونی یه زنگ بزن بگو میمونم.
--گوشیم خونس.
--ای دل غافل چشم و چارتو باز کن خودتو جانذاری.
--رها خستم بیا بریم خونه تو راه تعریف میکنم واست......
همین که حسام خواست در رو باز کنه یدفعه در باز شد و تیمور اومد بیرون.
از ترس رفتم پشت سر حسام و گوشه ی کاپشنشو گرفتم.
--سام علیک آق تیمور!
کتفشو گرفت و هول داد تو خونه.
سعی کردم خونسرد باشم.
--سلام.
از جلو در رفت کنار
--گمشو تو.
همین که پامو گذاشتم تو حیاط با کمربندش یه ضربه زد تو کمرم.
از درد گوشه دیوار نشستم و کمرمو گرفتم.
حسام داد زد
--هووووشــــ نداشتیـــما!
اومد به طرف حسام حمله کنه که سیاوش ایستاد روبه روی حسام.
--آق تیمور ببخششون شیکر خوردن به مولا.
--سیاوش یا همین الان گم میشی کنار
به طرف من اومد و تهدیدوار گفت
--یا انقدر میزنمش که با کارتک جمعش کنن.
سیاوش عصبانی شد و فریاد زد
--د نه دیگه! ما از شوما دست بلند کردن رو ضعیفه یاد نگرفتیم!
شاخ شونه نکش که ممکنه خاکشیر کنم اون شاختو!
--مثلا میخوای چیکار کنی؟
اومد طرف من و یه ضربه ی دیگه با کمربند زد رو پام از درد اشکم در اومد اما سکوت کردم........
"حلما"