"در حوالی پایین شهر" حسام عصبانی سیاوش رو هول داد و اومد یقه ی تیمور رو گرفت و فریاد زد --ببین آق تیمور بزرگتری احترامت واجب. ولی حق نداری رو رها دس بلند کنی! تیمور حسامو چسبوند به دیوار و چاقو شو گذاشت زیر رگ گردنش. --بیبین جوجه خروس فکر نکن از قد نردبونیت میترسما! چاقورو یکم فشار داد --یه بار دیگه ببینم تو کار من دخالت میکنی میدم شیکمتو سفره کنن! حالیت شد؟ اینو گفت و رفت تو اتاق. میترا با سیمین کمکم کردن برم تو اتاق. جای سگک کمربند رو کمرم زخم و یکم خون اومده بود. سیمین زد رو دستش و با گریه گفت --الهی دستت بشکنه تیمور! یه دفعه در با شدت باز شد و تیمور اومد تو تهدیدوار سیمینو صدا زد --پاشو بیا اتاق خودمون! سیمین با اینکه دل رفتن نداشت از ترس دنبالش رفت.... میترا کیفشو آورد و همینجور که گریه میکرد دنبال چیزی میگشت. --الهی بمیره به حق پنج تن! مردک مفنگی معلوم نیست گیرش نیومده لول کنه دود کنه بره هوا اومده گیر داده به تو! هیچ حرفی نمیزدم و فقط اشک میریختم. کیفشو کوبوند رو زمین و کلافه گفت --رها نیست حالا چیکار کنیم؟ --چی نیست؟ --یه بار یه چنتا چسب زخم و بتادین و باند و از اینجور خرت و پرتا تو یه کیف بود برداشتم واسه خودم اما الان نیست! --اینارو میخوای چیکار؟ --رها کمرت زخم شده اگه روشو نبندی عفونت میکنه! --پاشو یه تیکه پارچه بیار روشو ببندم. --آخه.. --آخه نداره پاشو! واسه ما فقیر فقرا این زخما چیزی نی. یکی از روسری هاشو برداشت و رو زخمم رو بست..... زخم کمرم خیلی میسوخت و نتونستم بخوابم. بلند شدم و رفتم تو حیاط. حسام همینجور که نشسته بود لب حوض سرشو گذاشته بود رو پاهاش. نشستم کنارش و صداش زدم --حسام! با بغض گفت --دیگه بهم نگو حسام! بگو بی غیرت محل! بگو لا ابالی بگو.... سرشو بلند کرد و به چشمام زل زد چشماش اشکی بود. --تو گریه کردی حسام؟ بدون توجه به حرفم با بغض گفت --خیلی درد داشت؟ --چرا گریه کردی؟ کلافه ایستاد و دستشو کشید پشت گردنش --چون دست گذاشتن رو غیرتم! منم مرد بودنمو فاکتور گرفتم و گریه کردم. --حسام تقصیر تو نبود! با بغض گفتم --تقصیر منه! همش تقصیر خودمه اگه هیج وقت اینجا نمی اومدم اینجوری نمیشد! نشست و اخم کرد --سرزنش کردن فایده نداره مشتی! باید عوض سرزنش خودت سر تیمورو بزنیم. میون بغض خندیدم --چجوری؟ --حالا میبینی! درد بدی پیچید تو کمرم و اخمام رفت تو هم --چیشد رها؟ --هی...هی...هیچی! --چیچیو هیچی میگم چته تو؟ --کمرم! --پاشو برو یه چیزی بپوش بریم. با تعجب گفتم --کجا بریم این موقع شب؟مخت سرجاشه؟ --پاشو بریم کاریت نباشه! سوییشرت رنگ و رو رفتمو پوشیدم و رفتم تو حیاط. خیلی آروم و با احتیاط از درحیاط خارج شدیم. --حسام کجا میریم؟ --یکم دندون رو جیگر بزاری میفهمی. به خاطر درد کمرم آروم راه میرفتم. --حسام؟ --چی شده درد داری؟ --نه باو امروز چرا دیر اومدی؟ --نپرس رها که دلم خونه! --چرا؟ سرشو روبه آسمون گرفت و آه کشید. --رها اون بالا مالا ها آدماشم بالان. --چی بلغور میکنی درست حرف بزن بفهمم! --هیچی امروز هزارجارو پازدم از مغازه گرفته تا مکانیکی و خورده فروشی و هرجایی که فکرشو بکنی! اما تا منو میدین انگار عزرائیلو با ننه باباش میدیدن. خندید --طرف آگهی پشت در مغازشه بعد میگه ما نیرو نمیخوایم! --وا مگه خل و چلی؟ تلخند زد --نه اما سر و وضعم از خل و چلا خیت تره. با این حرفش بغض کردم --کی همچین حرفی زده؟ --همونا که اون بالاشهر دارن عشق میکنن! به اثر چاقو که از پیشونی تا گوشه ی ابروی سمت چپش به اندازه ی تقریباً ۵سانت بود خیره شدم. با دستم به صورتش اشاره کردم --حسام نکنه بخاطر این... --یه سریاشون فکر میکردن قاتلم. به اثر چاقو اشاره کرد --خیلی زمخته نه؟ اخم کردم --نه اتقافاً اُبهت داره مشتی! همون موقع رسیدیم نزدیک بیمارستان --حسام اینجا واسه چی؟ --بیا بریم تو! --آخه... غضبناک بهم نگاه کرد --رها رو حرف من حرف نزن!..... رفتیم بخش اورژانس و حسام رفت پیش یه دکتر. رفتم تو اتاق پانسمان و دکتر اومد تو. یه خانم جوون بود لبخند زد --خوبی؟ --بله. زخم کمرمو دید --کی اینکارو کرده باهات؟ به بیرون اشاره کرد --نکنه همون پسره؟ سریع گفتم --نه نه! تأسف وار سرشو تکون داد --بخواب رو تخت. مایعی ریخت رو زخمم که باعث سوختنش شد. --چند ثانیه صبر کن خوب میشه! روشو پانسمان کرد و ازم خواست بشینم رو تخت. --نمیدونم کی اینکارو کرده! اما اگه یکم ضربه شدید تر بود مهره ی کمرت آسیب میدید! خیلی خوبه که زود اومدی وگرنه ممکن بود عفونت کنه خدا بهت رحم کرده! بدون هیچ حرفی از تخت اومدم پایین --ممنون. از اتاق رفتم بیرون. حسام منتظر نشسته بود رو صندلی. با دیدنم بلند شد و باهم دیگه رفتیم بیرون........... "حلما"