"در حوالی پایین شهر"
#پارت_چهارم
حسام عصبانی سیاوش رو هول داد و اومد
یقه ی تیمور رو گرفت و فریاد زد
--ببین آق تیمور بزرگتری احترامت واجب.
ولی حق نداری رو رها دس بلند کنی!
تیمور حسامو چسبوند به دیوار و چاقو شو گذاشت زیر رگ گردنش.
--بیبین جوجه خروس فکر نکن از قد نردبونیت میترسما!
چاقورو یکم فشار داد
--یه بار دیگه ببینم تو کار من دخالت میکنی میدم شیکمتو سفره کنن!
حالیت شد؟
اینو گفت و رفت تو اتاق.
میترا با سیمین کمکم کردن برم تو اتاق.
جای سگک کمربند رو کمرم زخم و یکم خون اومده بود.
سیمین زد رو دستش و با گریه گفت
--الهی دستت بشکنه تیمور!
یه دفعه در با شدت باز شد و تیمور اومد تو
تهدیدوار سیمینو صدا زد
--پاشو بیا اتاق خودمون!
سیمین با اینکه دل رفتن نداشت از ترس دنبالش رفت....
میترا کیفشو آورد و همینجور که گریه میکرد دنبال چیزی میگشت.
--الهی بمیره به حق پنج تن!
مردک مفنگی معلوم نیست گیرش نیومده لول کنه دود کنه بره هوا اومده گیر داده به تو!
هیچ حرفی نمیزدم و فقط اشک میریختم.
کیفشو کوبوند رو زمین و کلافه گفت
--رها نیست حالا چیکار کنیم؟
--چی نیست؟
--یه بار یه چنتا چسب زخم و بتادین و باند و از اینجور خرت و پرتا تو یه کیف بود برداشتم واسه خودم اما الان نیست!
--اینارو میخوای چیکار؟
--رها کمرت زخم شده اگه روشو نبندی عفونت میکنه!
--پاشو یه تیکه پارچه بیار روشو ببندم.
--آخه..
--آخه نداره پاشو! واسه ما فقیر فقرا این زخما چیزی نی.
یکی از روسری هاشو برداشت و رو زخمم رو بست.....
زخم کمرم خیلی میسوخت و نتونستم بخوابم.
بلند شدم و رفتم تو حیاط.
حسام همینجور که نشسته بود لب حوض سرشو گذاشته بود رو پاهاش.
نشستم کنارش و صداش زدم
--حسام!
با بغض گفت
--دیگه بهم نگو حسام! بگو بی غیرت محل!
بگو لا ابالی بگو....
سرشو بلند کرد و به چشمام زل زد
چشماش اشکی بود.
--تو گریه کردی حسام؟
بدون توجه به حرفم با بغض گفت
--خیلی درد داشت؟
--چرا گریه کردی؟
کلافه ایستاد و دستشو کشید پشت گردنش
--چون دست گذاشتن رو غیرتم!
منم مرد بودنمو فاکتور گرفتم و گریه کردم.
--حسام تقصیر تو نبود!
با بغض گفتم
--تقصیر منه! همش تقصیر خودمه اگه هیج وقت اینجا نمی اومدم اینجوری نمیشد!
نشست و اخم کرد
--سرزنش کردن فایده نداره مشتی!
باید عوض سرزنش خودت سر تیمورو بزنیم.
میون بغض خندیدم
--چجوری؟
--حالا میبینی!
درد بدی پیچید تو کمرم و اخمام رفت تو هم
--چیشد رها؟
--هی...هی...هیچی!
--چیچیو هیچی میگم چته تو؟
--کمرم!
--پاشو برو یه چیزی بپوش بریم.
با تعجب گفتم
--کجا بریم این موقع شب؟مخت سرجاشه؟
--پاشو بریم کاریت نباشه!
سوییشرت رنگ و رو رفتمو پوشیدم و رفتم تو حیاط.
خیلی آروم و با احتیاط از درحیاط خارج شدیم.
--حسام کجا میریم؟
--یکم دندون رو جیگر بزاری میفهمی.
به خاطر درد کمرم آروم راه میرفتم.
--حسام؟
--چی شده درد داری؟
--نه باو امروز چرا دیر اومدی؟
--نپرس رها که دلم خونه!
--چرا؟
سرشو روبه آسمون گرفت و آه کشید.
--رها اون بالا مالا ها آدماشم بالان.
--چی بلغور میکنی درست حرف بزن بفهمم!
--هیچی امروز هزارجارو پازدم از مغازه گرفته تا مکانیکی و خورده فروشی و هرجایی که فکرشو بکنی!
اما تا منو میدین انگار عزرائیلو با ننه باباش میدیدن.
خندید
--طرف آگهی پشت در مغازشه بعد میگه ما نیرو نمیخوایم!
--وا مگه خل و چلی؟
تلخند زد
--نه اما سر و وضعم از خل و چلا خیت تره.
با این حرفش بغض کردم
--کی همچین حرفی زده؟
--همونا که اون بالاشهر دارن عشق میکنن!
به اثر چاقو که از پیشونی تا گوشه ی ابروی سمت چپش به اندازه ی تقریباً ۵سانت بود خیره شدم.
با دستم به صورتش اشاره کردم
--حسام نکنه بخاطر این...
--یه سریاشون فکر میکردن قاتلم.
به اثر چاقو اشاره کرد
--خیلی زمخته نه؟
اخم کردم
--نه اتقافاً اُبهت داره مشتی!
همون موقع رسیدیم نزدیک بیمارستان
--حسام اینجا واسه چی؟
--بیا بریم تو!
--آخه...
غضبناک بهم نگاه کرد
--رها رو حرف من حرف نزن!.....
رفتیم بخش اورژانس و حسام رفت پیش یه دکتر.
رفتم تو اتاق پانسمان و دکتر اومد تو.
یه خانم جوون بود
لبخند زد
--خوبی؟
--بله.
زخم کمرمو دید
--کی اینکارو کرده باهات؟
به بیرون اشاره کرد
--نکنه همون پسره؟
سریع گفتم
--نه نه!
تأسف وار سرشو تکون داد
--بخواب رو تخت.
مایعی ریخت رو زخمم که باعث سوختنش شد.
--چند ثانیه صبر کن خوب میشه!
روشو پانسمان کرد و ازم خواست بشینم رو تخت.
--نمیدونم کی اینکارو کرده!
اما اگه یکم ضربه شدید تر بود مهره ی کمرت آسیب میدید!
خیلی خوبه که زود اومدی وگرنه ممکن بود عفونت کنه خدا بهت رحم کرده!
بدون هیچ حرفی از تخت اومدم پایین
--ممنون.
از اتاق رفتم بیرون.
حسام منتظر نشسته بود رو صندلی.
با دیدنم بلند شد و باهم دیگه رفتیم بیرون...........
"حلما"