"در حوالی پایین شهر" با پشت دست زد تو دهنم و عصبی خندید --اینو زدم تا بفهمی حرف من یه کلامه. فقــــط یه کلام. دستمو گذاشته بودم رو صورتم و به صورتش زل زده بود. دست به سینه نشست رو صندلی. --خب عروسک چشمک زد و خندید --البته عروسک آنابل. اسمم کامرانه پسر جمشیدم. جمشید عقربو که خاطرت هست؟ به خودم جرأت دادم و جسورانه پرسیدم --از جــونم چی میخوای؟ اومد نزدیم من ایستاد و لبخند زد --خودتو. با تعجب تو چشماش زل زدم --مثل اینکه درست نفهمیدی؟ باهام ازدواج کن! با تعجب گفتم --چــــــی؟ ناخودآگاه زدم زیر خنده و دستمو به سمتش نشونه گرفتم --من با تـــو ازدواج کنم؟ تو سن پدربزرگ منو... باضربه ای که تو ذهنم زد حرفمو ادامه ندادم و سکوت کردم. دستشو به سمتم نشونه گرفت --ببین خوشگله! خـــوب گوشاتو وا کن ببین چی میگم! بخوای جفتک بپرونی و زیادی عرعر کنی جوری رامت میکنم که عرعر کردنم یادت بره! چه برسه جفتک پروندن. از اتاق رفت بیرون و در رو محکم بست. همونجا کنار دیوار سر خوردم و بغضم شکست. همش خودمو به خاطر امروز لعنت میکردم! هق هق میکردم و به خودم ناسزا میگفتم که یدفعه در باز شد و مهناز اومد تو. یه سینی غذا گذاشت رو زمین و خواست بره که دستشو گرفتم --مهناز. برگست سمتم و تیز نگاهم کرد --چیه چته؟ --تورو جون کیانوش --هــــو! کجا وایسا باهم بریم؟ جون کیارو قسم نخور. الانم ول کن دستمو میخوام برم. --خواهش میکنم. نشست جلوم --هـــان چی شد؟ میبینم زبونت کوتاه شده؟ --توروخدا بهم بگو! --ببین انقدر جلو من گریه زاری نکن! من نه چیزی میدونم نه میتونم چیزی بگم. رفت بیرون و در رو با شدت کوبید به هم. همونجور که نشسته بودم نفهمیدم که خوابم برد.... با صدای مهناز چشمامو باز کردم --اووو چه خوابیم رفته. پاشو بابا جمع کن خودتو. نشستم و گیج به دور و برم نگاه کردم. --پاشو باید بریم. نگاهش رو سینی غذا خیره موند. --غذاتم که نخوردی. --کجا باید برم؟ خندید --پیش کامران خان. با بغض گفتم --خواهش میکنم بهم بگو واسه چی اینجام! --انقـــدر التماس نکن. یه بار پرسیدی گفتم نمیدنم. الانم پاشو باید بریم..... از اتاقی که توش بودم بردنم یه جای دیگه. با دیدن الهام با تعجب بهش خیره شدم. همین که خواستم دهن باز کنم با چشم و ابرو بهم اشارت کرد ساکت بشم. با لحن آرومی به مهناز گفت --مرسی عزیزم دیگه کاری باهات ندارم. همین که مهناز رفت بیرون با تعجب گفتم --تو اینجا چیکار میکنی؟ --قضیش مفصله. --مگه قرار نشد با اون پسره بری خارج؟ خندید --خارج کجا بود بابا! خارج ما فقیر بیچاره ها قبرستونه که اونم معلوم نیست کی بریم. شنیدم تیمور بدجور به خونت تشنس؟ --نگو که دلم خونه. --چی بگم. به اطراف اتاق نگاه کردم. یه صندلی و یه میز توالت گوشه ی اتاق بود. --بیا بشین. نشستم رو صندلی و از تو آینه به خودم خیره شدم. زیر چشمام عمیق گود افتاده بود و گوشه ی لبمم زخمی بود. --میخوای چیکار کنی الهام؟ --مگه نباید آماده بشی بری پیش کامران؟ --واسه چی؟ با تعجب گفت --مگه خبرنداری؟ --نـــه! --بابا دوساعت دیگه عروسیته. --عروسی مـــن؟ با کـــی؟ --با کامران دیگه. --ولی من که قبول نکردم. خندید --اونقدرام خوش خیال نباش! این کامرانی که من شناختم تا به یا چیزی نرسه ول کن نیست. --الهام اینا چیه میگی؟ حالا چیکار کنم؟ --هیچی الان یه دستی به سر و روت میکشم عین پنجه ی آفتاب بدرخشی. با جیغ گفتم --چرا چرت و پرت میگی؟ یدفعه در باز شد و کامران اومد تو با اخم گفت --چته ساختمونو گذاشتی رو سرت؟ الهام با تته پته گفت --هــ...هی چی! یه شوخی ساده بود. دستشو تهدیدوار سمت الهام تکون داد --دفعه ی آخرت باشه با زن من شوخی میکنیا! با شنیدن کلمه ی زن من از زبون کامران عذاب وجدان گرفتم و بغض بدی بیخ گلومو گرفت. ایستادم روبه روش --کی گفته من زن توام؟ عصبی خندید --نیستی ولی چند ساعت دیگه قراره بشی! داد زدم --نیستم و قرارم نیست بـــشم! دستشو برد بالا تا بزنه تو صورتم که الهام پادرمیونی کرد --آقا کامران ببخشش بچگی کرد یه چیزی گفت! از اینکه یه شب نشده سند بدبختیم داشت امضا میشد بغض کردم و کامران رفت بیرون الهام با تشر گفت --دختره ی خنگ! چرا چرت و پرت میگی! یعنی چی زنت نمیشم؟ میدونی اگه زنش بشی چی میشه..... "حلما"