"در حوالی پاییم شهر"
#پارت_بیست_نهم
رفت و با یه حرکت چاقوشو پرت کرد و دستاشو دستبند زد.
تیمور با پوزخند گفت
--بــَــه! آقا حمید. میگفتی یه گاوی گوسفندی چیزی! فکر نمیکردم خریدار بچم بشه عامل دستگیری که نمیدونم به چه جرمیه!؟
با حرفش برگشتم به گذشته، همون روزی که قرار بود عمو حمید بیاد و من رو با ساسان ببره اما من نبودم و ساسان رفت.
همه ی این سال ها نسبت به عمو حمید نفرت داشتم اما با دیدنش حس میکردم دلتنگیام برطرف شده.
خواب اون روزم و حرف امروز تیمور منو نسبت به شخصیت واقعی ساسان مشکوک کرده بود.
عمو حمید زد رو شونش
--اگه رجز خونی هات تموم شد بیا بریم.
به ساسان اشاره کرد
--ببرش.
دوتایی بردنش بیرون و چند ثانیه بعد ساسان برگشت
--نگران در خونه نباشید.
زنگ زدم تعمیر کار میاد درستش میکنه.
به زیبا اشاره کرد و تأکید کرد مراقب من باشه.
خواست از پله ها بره پایین صداش زدم.
--آقا ساسان!
برگشت و سوالی بهم خیره شد.
--شما واقعاً کی هستی؟
لبخند زد
--منظورتون رو نمیفهمم؟
--چرا خیلیم خوب میفهمید.
پرده ی مخفی کننده ی غم چشماش
کنار رفت و واسه لحظه ای بغض کرد.
اما دوباره به حالت قبلیش برگشت.
--منظورتون از اینکه کی هستم چیه؟
--چرا دارید خودتون رو گول میزنید؟
اصرار من واسه اثبات احساسم بود اما دلیل انکار ساسان رو نمیدونستم.
--من باید برم خدانگهدار.
تا اومدم حرفی بزنم رفت و من موندم و یه ذهن پر از علامت تعجب.
--رها!
برگشتم سمتش
--ببخشید امروز رفته بودم یکم خرید کنم.
اگه بلایی سرت میومد من...
--نگران نباش اوس کریم مشتی تر از این حرفاس که تنهام بزاره.
--بیا ببرمت تو اتاقت.
کمکم کرد رفتم تو اتاق و رو تختم دراز کشیدم.
رفت و با یه لیوان آب برگشت.
--اینو بخور از ترست کم میکنه.
لیوان آب رو خوردم و دوباره خوابیدم.
تپش قلبم خیلی زیاد بود.
لحظه های امروز هی واسم تکرار میشد و زنجیره ی احساسات از قبیل خجالت... ناراحتی... بغض... نفرت و کینه...دست به دست هم داده بود تا ذهن ناآرومم رو بیشتر به آشوب بکشونه.
به این فکر میکردم که سیمین و بچه ها در نبود تیمور چیکار میکنن؟
با صدای زنگ موبایلم از رو تخت برش داشتم و خدارو شکر نشکسته بود.
--الو؟
--ا... ا... الو... ر... ر...رها!
--سیمین تویی؟
میون گریه هاش گفت
--آره منم! خوبی قربونت برم؟
با بغض گفتم
--آره خوبم.
-- دلم واست تنگ شده مادر.
لااقل به زنگ بهم میزدی!
گریم گرفت
--منم همینطور! ببخشید نشد زنگ بزنم.
--رها تیمور رو گرفتن من حالا چیکار کنم!
با اینهمه بچه چه خاکی بریزم تو سرم؟
سیاوش و حسام کمک دستم بودن که اونام نیستن! توام که معلوم نیست کجایی!
چهره ی معصوم تک تکشون جلو صورتم نقش بست.
--نگران نباش. خدا بزرگه.
--قربون کرمش برم که هرچی بد بختیه سر من میاد.
با صدای در خونشون تماس رو قطع کرد و گفت بعد بهم رنگ میزنه.
سرمو تو بالشت فرو کردم و از عمق وجودم گریه کردم.
دلم میخواست تک تک بچه هارو از اون خونه ببرم بیرون.....
با صدای زنگ موبایلم چشمامو باز کردم.
ساعت 9صبح بود.
--الو؟
--الو سلام.
با صدای ساسان یکم صدامو صاف کردم و خیلی خشک و جدی گفتم
--سلام.
--مشکلی پیش اومده؟
--نه چطور؟
--رها خانم من امروز میخوام برم خونه ی تیمور.
--خب برید به من چه؟
--با اینکه دلیل رفتارتون رو نمیدونم اما باید خدمتتون عرض کنم اون کسی که تو گذشته ترکتون کرد من نیستم.
--تو اینو از کجا میدونی؟
--قبلاً هم گفتم من کل زندگیتون رو میدونم.
--خب که چی؟
--خواستم بگم امروز شما هم باید همراه من بیاید.
--من؟ من دیگه واسه چی؟
-- گفتم شاید شما بخواید بچه هایی که مثل خواهر برادرن واستون رو یه بار دیگه ببینید.
--مگه قراره چی بشه؟
--امروز بچه هارو میبرن پرورشگاه.
تکلیف سیمین خانم هم هنوز معلوم نیست.
با بغض گفتم
--یعنی دیگه نمیتونم ببینمشون؟
--نه اینطور نیست.اما شایدم باشه.
--باشه میام. کِی میرید؟
--تقریباً ۱ساعت دیگه.
--میشه منم بیام باهاتون؟
--بله حتماً.
--خیلی ممنون....
تماس رو قطع کردم و با سرعت با عصاهام از اتاق رفتم بیرون.
بعد از انجام کارام به کمک زیبا صبححونه خوردم.
--رها مطمئنی خودت میتونی بری؟
--آره.
ناچار گفت
--باشه.
رفت سمت کمد و یه مانتوی صورتی جیغ با شال و شلوار مشکی گذاشت رو تخت.
--به نظرم اینا خیلی بهت میاد.
حس کردم ساسان از این مدل مانتو ها خوشش نمیاد.
--به نظر من اون مشکیه بهتره.
--مگه میخوای بری مجلس عزا؟
--نه ولی ترجیح میدم اونو بپوشم.
نفسشو صدادار بیرون داد
--باشه.
مانتو و شلوارمو پوشیدم.
نظرش این بود که مدل روسریمو ساده باشه تا یکم از موهام بیاد بیرون و خودش روسریمو مرتب کرد.
با صدای در عصاهامو برداشتم و رفتم سمت در.......
"حلما"