🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 خیلی مهربان بود. دوستش داشتم. هر وقت دلم می گرفت، می آمد باهام حرف می زد روحیه ام عوض می شد. تلفن کرد. گفت «سلام به مادر مجاهد خودم. » جوابش را دادم. گفت «من رو دوست داری؟» گفتم «چی شده پشتِ تلفن از این حرف ها می زنی؟» گفت «دوست دارم مثل حضرت زینب(س) رفتار کنی. یک وقت برای من ناراحت نشی ها. » دلم از جا کنده شد تلفن را دست به دست کردم. گفت «آدم چیزی رو که دوست داره، در راه خدا می ده، تو چی؟» گفتم «هر چی خدا بخواد، خوشه. تو دست من امانتی مادر، سپردمت به خدا. هر وقتی بخواد، امانت مال خودشه، می گیره. » ، جلد 14 کتاب ناصر کاظمی🌷، ص 97 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛