🍃🌟🍃 محمدعلی قدمی بر گلهای ریز قالی می گذارد و به طرف سماور مسی کنار اتاق می رود. مادر نگاه عاشقانه اش را از صورت زیبای او که چند صباحی است بر بالای لبش موه های مشکی رنگ روییده به عکس پسر دیگرش که روزهاست از او بی خبرند می اندازد. محمد علی در استکان کمر باریک چایی می ریزد آن را در سینی کوچک می گذارد و به مادر تعارف می کند. برق نگاه مادر در سوسوی آبی رنگ چشمان او گم می شود. مادر کمی آرام می گیرد و استکان چایی که محمد لحظاتی با قاشق چایی خوری نبات داخل آن را بهم می زند از دستش می گیرد و عاقبت قطره اشکی که دقایقی درحدقه چشمانش سرگردان است برگونه اش جاری می شود. محمد علی دوزانو کنار مادر می نشیند بوسه ایی بر دستانش می زند و با مهربانی می گوید: ((مامان جونم گریه نکن ....)) سرش را بر دامن مادر می گذارد وچشمش را می بندد. برقی از امید در چشمان پسر می درخشد انگار به دنیای زیبایی که روزهاست رؤیای آنرا می بیند لبخند می زند. مادر استکان خالی چای را درداخل سینی می گذارد و دستی در موی صاف ومشکی پسر میکشد. محمد علی می گوید: ((مامان هرچی شما بگین، میشه بجای گریه کردن برام لالایی بگین)) مادرکه می دانست نمی تواند درمقابل چشمان پسرش مقاومت کند لالایی گل پونه را می خواند همان لالایی که در ایام بارداری اش می خواند وفرزندی که انگاردر زمان حملش با مادر حرف می زد(نقل از زن دایی شهید) و به درد و دل های عاشقانه مادر دل می سپرد. نوزادی که به دنیا آمدنش حال وهوای خانه را عوض کرده بود. از همان کودکی علاقه زیادی به او پیدا کرده و خیلی برایش عزیز بود. مادرآنقدر اورا عاشقانه دوست داشت که میترسید اورا مجنون کوی لیلی اش کند و بارها داستان یعقوب پیامبر وعشق زیاد او به فرزندش یوسف را شنیده بود و او می دانست که محمد یوسف گم گشته اوست . بازهم قطره ای اشک از گونه اش چکید ودر موی مواج پسر گم شد، محمد علی گفت: ((مادر! شما وآقا جانم باید به من اجازه رفتن به جبهه را بدهید تا بتوانم عازم شوم.)) 🍃🌟🍃 🔸روایتی از زندگانی شهید محمدعلی حیدری🔸 دارد.... @shahidMohammadAliHeydari