.
بسم الله
.
#روایت_ دیدار ماه - قسمت دوم
.
بلند شدن همانا و از بین دست و پا خودمو جلوتر کشوندن همانا. روی انگشتای پا ایستاده بودم تا از بین دستهای باز شده به نشونه ارادت و احترام ملت بتونم ببینمشون که پرده آبی رنگ جایگاه کنار زده شد. بغض لونه کرده تو گلوم نذاشت با جماعت تو شعار دادن همراه بشم. چشم دوخته بودم بهشون که به سمت ما چرخیدن، دست تکون دادن و دست روی سینه گذاشتن. بغضم مغلوب مهر پدرانهای شد که شوق جمعیت رو دو برابر کرده بود و اشک از فاصله بین ماسک و صورتم به داخل ماسک راه پیدا کرد و شوری اشکِ شوق و حسرت، شیرینیِ لحظه دیدار شد. مسخ شده بودم، نه شعار میدادم نه دستمو مثل بقیه تکون میدادم. نوجوون سیزده چهارده ساله پشت سرم از شدت شوق جیغ میکشید. لابهلای شعارها و جیغ کشیدنها چندین بار پشت هم زمزمه کردم: ماشاءالله لا حول و لا قوة الا بالله...
نگاهم بین تصویر السیدی و جایگاه در رفت و آمد بود تا ذهنم دوتا تصویر رو یکی کنه و تصویر کاملی از نور چشمش بهم بده. بغضمو به سختی قورت میدادم و با اشکهام کلنجار میرفتم تا مانع نشن، تا تصویر رو تار نکنن، من به جای اون اومده بودم. باید با چشمهایی که دیگه نه برای من، که برای اون میدیدن، از رؤیت تصویر ماه سیراب میشدم.
جمعیت به هیجان اومده به سختی نشست اما شعار دادنها به قوه خودش باقی بود. وقتش شده بود که کودک کنجکاو درونم واکنشهای اطرافیان رو از نظر بگذرونه. اولین افراد مد نظر نوجوونهای پشت سرم بودن. یکیشون از شدت هیجان همچنان دو طرف صورتش رو با دستاش گرفته بود و هیچی غیر از «وای خدای من» نمیگفت.
سمت راستم کمی جلوتر یکی قلم کاغذ به دست آماده یادداشتبرداری بود. صدای دختربچهای رو از پشت سر شنیدم: من
آقا رو ندیدم.
رو گردوندم به سمت صدا، دختربچه هشت نه سالهای که به سختی از بین جمعیتِ نشسته داشت رد میشد با چشمهای پرسشگرش قسمت آقایون رو به دنبال دیدن
رهبر میکاوید. همراهش خم شد به سمتش و با انگشت به جایگاه اشاره کرد.
با «آها دیدم
آقا رو» ی دختربچه لبخند به لب من و همون نوجوونهای هیجانزده اومد. توجه کودک کنجکاو درونم رو به جایگاه معطوف کردم و کلماتی که اگر حضور فیزیکی داشت با بند بند وجودش جذب و با همه قلبش دریافت میکرد اما من.....
#آرمان_عزیز
#شهید_آرمان_علی_وردی
----------
📣 کانال شهید آرمان علیوردی
@shahid_armanaliverdy