🕊
📜| #خاطره
🕌| #زیارت
همه چیزت عجیب و غریب بوده. مثلا زیارت رفتن
و زیارت کردنت.یکگوشه صحن مینشستی، حرف
میزدی.وقتیهمکهخستهمیشدیراحتمیخوابیدی
مهدیه با چشم های خودش دیده بود. همان سالی
که پدر مدیر کاروان بود و یک کاروان ۴۰ نفره
راهی کربلا شده بودید. سال ۹۴. میگوید تو را
خوابیده توی صحن پیدا کرده.شانه هایت را تکان
داده و بیدارت کرده: «محمد، خجالت بکش. بلند
شو. توی حرم امام حسین خوابیدی؟» و تو هم با
همان چشمان خواب آلود گفته بودی: «تو هم اگه
عقلت میرسید میخوابیدی.»
به حرف مهدیه گوش که نکرده بودی هیچ، خودت
هم مدام نصیحتش کرده بودی. مثلا اگر در حال
دعا کردن پیدایش میکردی سرت را بالا و پایین
میکردی و میگفتی: «چرا مثل یهودیا اینجوری
میکنی.»
تصورش هم بامزه ست. حتما مهدیه موقع دعا
خواندن تکان میخورده و عقب و جلو میرفته.
بعد می گفتی: «بیا یه گوشه بشین حرف بزن و
کیف کن. نمیدونی چه کیفی داره آدم بخوابه و
بعد چشم که وا کنه، شش گوشه جلوی چشمش
باشه. بشین با آقا کیف کن.»
🌟•﴾@shahid_dehghan﴿•🌟