📜| #خاطره
💫| #رفتنت
بعد از رفتنت هم همه چیز را به شوخی و خنده
گذرانده بودی. هر بار که زنگ زدی و خندیدی و
مسخره بازی در آوردی.
گفته بودی: «دارم فوتبال بازی میکنم. میخورم
و میخوابم. فعلا که هیچ خبری نیست.» گله هم
میکردند که چرا دیر زنگ زدی جواب میدادی:
«خط ها از این طرف خرابه. کابل ها رو زدن.
نمیتونیم زنگ بزنیم. اینقدر سوز میاد و سرده
که نمیتونم بیام بالای پشتبوم زنگ بزنم.»
همان روزها تهران سیل آمده بود و دل مهدیه
خون بود و با خودش میگفت: «آسمان هم سر
ناسازگاری دارد و مثل دل من غمگین است.»اما
تو که شنیدی گفته بودی: «همین که پامون رو از
تهران گذاشتیم بیرون برکت سرازیر شد.اصلا ما
مایه بدبختی بودیم.» هیچ از سختیهای جنگ
چیزی نمیگفتی.آنبندههایخدا هم خیال میکردند
واقعاً خبری نیست و تا چند روز حالشان خوب
بود. هرچند خبر شهادت حاج عبدالله و امین
کریمی که آمد، مجبور بودند باور کنند که تو در
میدان جنگی، بعدها که همرزمانت از سختی ها
میگفتند، مادر و مهدیه فقط به هم نگاه میکردند
که تو چرا این همه خوشحال بودی؟
📝《 @shahid_dehghan 》📝