⸢🌱|
#ارسالی_مخاطب ⸥
تولد بهانه است؛
میخواستم شبِ هشتمِ بهمن ماهِ دو سالِ گذشته را به یاد بیاورم؛ آقای جوانی که با لباس های خاکی رنگ، سرش را محجوبانه به زیر انداخته بود؛ این اولین ملاقات در رویاست که شروعِ این آشنایی بود؛ به ذهنِ کسی خُطور نمیکرد که فردی غریبه را برای اولین بار در خواب ببینم و حالا زندگیِ من بی یاد ایشان نگذرد!
میخواستم دوباره خاک هایی را که باهم زیر باران روی مزارِ شهدا ریختیم در مشت بگیرم و عطرِ آن خاک های نم خورده را استشمام کنم!
میخواستم قدم هایی که در بین الحرمین باهم برداشتیم را بشمارم!
میخواستم دوباره بالای سرِ تابوتی که شما در آن آرام خفته بودید و جلوی پاهایم گذاشته بودند گریه کنم برادر!
میخواستم چشمانم را ببندم و پشتِ پِلک ها، خنده های از ته دل و شیرینی که مهمانم کردید را تداعی کنم
میخواستم دوباره آوای صدایتان را در ذهن مرور کنم؛ با همان لحنِ برادرانه، همان صحبت ها!هرچند اندک...
اما این بار میخواهم، منتظرم تا میانِ کوهی از خستگی و درد و بُهت و سردرگمی، مثل همیشه به دادم برسید و از من بپرسید:
هوسِسفرنداری،زِغبارِاینبیابان؟!
به من گفته بودید دوباره میآیید، برمیگردید؛ پس کِی زمانش فردا میرسد؟!
پ.ن: يکسينهپراز
قصهٔهِجراست...
ازتنگدلی
طاقتِگفتارندارم...
”آنقدر عاشقانه برای خانم زینب کبری سلام الله علیها میخوانی که درست مثل خودت عاشقانه خریدارت شدند!“
˹•🌱|
@shahid_dehghan˼