از گفت و گوی تفصیلی با مادر و خواهر 🌷شهید محمدرضا دهقان امیری🌷: - تسنیم: چه اتفاقی افتاد که تصمیم به رفتن به سوریه گرفت؟ - مادر شهید: "محمدرضا از کلاس دوم دبیرستان مدام حرف از شهید و شهادت می‌زد و اطلاعاتش هم راجع به شهدا خیلی زیاد بود. ساعت‌ها با خواهرش می‌نشستند و کتاب‌های متفاوتی در خصوص دفاع مقدس را مطالعه می‌کردند و در خانه ما یک رسمی است که خیلی راحت راجع به شهدا صحبت می‌شود و کسی در خانه به این موضوع بی‌تفاوت نیست. دید محمدرضا از کلاس چهارم دبیرستان به این موضوع پررنگ‌تر شد. با یک نفر که در آموزشگاه نظامی فاتحین بود آشنا شد و سریع جذب آن نفر شد. محمدرضا متوجه شد که این فرد می‌تواند او را به آرزوهای درونی‌اش برساند و خودش هم سرش برای این چیزها درد می‌کرد.از سال چهارم به صورت پراکنده در آموزشگاه نظامی رفت و آمد داشت و وقتی وارد دانشگاه شد این موضوع بیشتر شد و نزدیک به دو سال آموزش‌های مختلفی را دید. محمدرضا کسی بود که خواست درونی خودش را نشان نمی‌داد و بسیار شوخ طبع بود و در دانشگاه با دوستانش شیطنت می‌کرد و در حین این شیطنت معنویت درونش را خیلی کم بروز می‌داد. دوستانش را خیلی دوست داشت و برایشان سنگ تمام می‌گذاشت و اخلاق خصوصیات خاص خودش را داشت. محمدرضا اصلا کینه‌ای نبود و چیزی در دلش وجود نداشت و صاف و ساده بود. به خاطر اینکه آن عشق و علاقه‌ای که به دوستانش داشت و می‌ترسید که این قضیه باعث شود سخت از دوستانش دل بکند قضیه آموزشهای نظامی و بحث سوریه را به دوستانش نگفت.اگر نگذاری من به سوریه بروم جواب حضرت زینب (س) را چه می دهی؟" - تسنیم: واکنش شما در خصوص رفتن محمدرضا به سوریه چه بود؟ - مادر شهید: "محمدرضا آن دو سالی که آموزش نظامی می‌دید مدام و به صورت علنی از شهید و شهادت حرف می‌زد. به او می‌گفتم که ما الان در امنیت کامل هستیم برای چه آموزش‌های نظامی می‌بینی اما محمدرضا جوابهای عجیب و غریبی می‌داد که من را مجاب و راضی می‌کرد. مثلا می‌گفت مادر شما فکر کن همین فردا امام زمان (عج) ظهور کند و دستش را روی شانه من بگذارد، زمانی که من را یک جوان خوار و ضعیف و نحیف ببیند خوشحال می‌شود یا زمانی که من را یک جوان ورزیده و تکاور ببیند. من دلم می‌خواهد سرباز امام زمان (عج) باشم پس باید از همه نظر آماده شوم. وقتی محمدرضا این حرفها را می‌زد من خیلی ترس داشتم. زمانی که می‌خواست به کربلا برای زیارت برود نگران بودم از کاروان جدا می‌شودو به جبهه نبرد علیه داعش برود.محمدرضا خیلی ساده و روان  از شهادت حرف می‌زد و می‌گفت من در حلب سوریه شهید می‌شوم و شما نمی‌گذارید که به جنگ بروم و وقتی این جواب‌ها را می‌داد من اصلا نمی‌دانستم چه جوابی به او بدهم. بعد از شهادت محمدرضا گاهی وقت‌ها زمانی که دلتنگی‌های مادرانه به سراغم می‌آید پدر محمدرضا به من می‌گوید خودت کردی که رحمت بر خودت باد! شما خودت از کودکی تا بزرگی باعث شدی تا محمدرضا اینگونه تربیت شود و این راهی بود که خودت جلوی پایش گذاشتی. این  یک راه حقی بود که محمدرضا انتخاب کرده و من در مقابل راه حق او هیچ وقت مانع نشدم و جزء آرزوهایم بود که بچه‌هایم راه حق را ادامه دهند. حدود یک سال قبل از شهادت به من گفت مادر شما فکر کن حضرت زینب بیاید و از شما بپرسد که شما یک جوان رشید و کار آزموده و آموزش ‌دیده دارید و من الان برای دفاع از حرمم به جوان شما نیاز دارم جواب حضرت زینب (س) را چه می‌دهید؟ این سوال به ظاهر ساده محمدرضا برای یک مادر خیلی سخت است. یادم هست که یکی دو هفته در این باره فکر می‌کردم که مگر من می‌توانم از محمدرضا بگذرم. من برای این جوان که زحمت کشیده‌ام تا بزرگ شود ولی خوشحالم از اینکه توانستم در این امتحان سربلند بیرون بیایم." 🌷 @shahid_dehghan 🌷