#من_با_تو
#قسمت_پنجاه_وسوم
و دستہ گل رز سفیدق ڪہ دستش بود باعث میشد صورتش رو نبینم خواستم سلام بدم ڪہ با شنیدن صدایے خشڪم زد :
ــ ببخشید اینا رو ڪجا بذارم؟!
صدای سهیلے بود ڪہ سرش رو بلند ڪردہ بود و رو بہ مادرم حرف مےزد!
مردخندید و گفت :
ــ خانم ڪہ گفتن دستہ گلو بدہ، ندادی!
منتظر عروسے!
گونہهای سهیلے
سرخ شدچیزی نگفت...
هاج و واج بہ منظرہی رو بہ روم خیرہ شدہ بودم! سهیلے،اینجا،خواستگاری!مگہ قرار نبود حمیدی بیاد خواستگاری؟! پس سهیلے اینجا چیڪار مےڪرد؟! مغزم قفل ڪردہ بود،سهیلے اومدہ بود خواستگاریم
شاید حمیدی واسطہ بود!
پس چرا چیزی نگفت؟مغزم داشت منفجر مےشد! اگر فڪرش رو هم نمےڪردم حمیدی بیاد خواستگاریم بہ صحنهی پیش روم هم میگفتم خواب! آرہ داشتم خواب میدیدم!یاد چند روز پیش تو دانشگاہ افتادم،ڪلمات بعدی توی ذهنم ردیف شد :
دانشگاہ،من،بهار،زن ڪنہ،گیر،سهیلے شنیدہ!
لبم رو بہ دندون گرفتم،احساس سرما میڪردم! خواستم برگردم آشپزخونہ ڪہ نگاہ سهیلے رو من افتاد!سریع برگشتم بہ آشپزخونہ،سینے رو محڪم گذاشتم روی میز و دستمرو گذاشتم روی قلبم چادرم از سرم لیز خورد و افتاد روی شونہهام!
صدای پدرم اومد :
ــ هانیہ جان!
محڪم ڪوبیدم روس پیشونیم، هانیہ چرا فقط بلدی گند بزنے؟! آخہ اون حرف ها چےبود درمورد مادرش زدی؟!وای بهار گفت شنیدہ!پس اینجا چیڪار میڪنہ؟ حمیدی پس چے؟
ذهنم پر از سوال بود، محڪم لبم رو گاز گرفتم و آروم با حرص گفتم :
ــ خاڪ تو سرت هانیہ خاڪ! دیگہ نمیتونے پاتو دانشگاہ بذاری!
مادرم وارد آشپزخونہ شد و آروم گفت:
ــ دوساعتہ صدات میڪنیم نمےشنوی؟ بیا دیگہ!
چیزی نگفتم...
مادرم زل زد بہ صورتم و گفت :
ــ چرا رنگت پریدہ؟
نشستم روی صندلے و گفتم :
ــ مامان آبروم رفت!
مادرم با نگرانے نشست رو بہ روم :
ــ چے شدہ؟ آخہ الان؟ حالا پاشو زشتہ!
با حرص گفتم :
ــ مامان هرچے از دهنم دراومد بہ مامانش گفتم شنید!
ــ چےمیگے تو؟
عصبے پاهام رو تڪون مےدادم شمردہ شمردہ گفتم :
ــ من نمیام بگو برن!
مادرم با چشم های
گردشدہ زل زد توی چشم هام:
ــ این مسخرہ بازیا چیہ؟!
پدرم وارد آشپزخونہ شد و گفت:
ــ چرا نمیاید؟!
مادرم با عصبانیت گفت:
ــ از دخترت بپرس!
پدرم خواست حرف بزنہ
ڪہ صدای سهیلے اجازہ نداد :
ــ آقای هدایتے!
پدرم نگاهے بہ من انداخت و از آشپزخونہ خارج شد،مادرم بلند شد.
ــ پاشو آبرومونو بردی...!
با بےحالے گفتم:
ــ مامان روم نمیشہ امروز...
صدای پدرم اجازہ نداد ادامہ بدم
ــ آخہ ڪجا؟ الان میان!
صدای سهیلے آروم بود :
ــ صلاح نیست جناب هدایتے!
ادامہ داد : ــ مامان،بابا لطفا پاشید.
مادرم چشم غرہای بہ من رفت و از آشپزخونہ خارج شد.
مادر سهیلے با تحڪم گفت :
ــ امیرحسین!
آب دهنم رو قورت دادم
و از آشپزخونہ بیرون رفتم،روم نمےشد وارد سالن بشم،اون از ماجرای دانشگاہ اینم از خواستگاری!روی پلہها پشت دیوار ایستادم.
صدای سهیلے رو شنیدم :
ــ مامان جان میگم بہ صلاح نیست،مےبینید ڪہ دخترشون نمیاد
مادرم ڪلافہ گفت :
ــ نمیدونم هانیہ چش شدہ! اصلا سر درنمیارم.
سهیلے گفت:
ــ با اجازہتون خدانگهدار!
لبم رو گزیدم،پدر سهیلے گفت:
ــ آخہ چےشدہ؟!
پدرم بلند گفت:
ــ هانیہ!
با عجلہ از پلہها بالا رفتم
و وارد اتاق شهریار شدم...نفسنفس مےزدم،صداهای نامفهومے از پایین مےاومد... دستم رو گذاشتم رویپیشونیم هانیہ این بچہ بازی چےبود؟!خب مےرفتے یہ سلام مےڪردی، بعد بہ سهیلے توضیح میدادی!
با صدای باز شدن در رفتم بہ سمت پنجرہ...سهیلے ڪنار در بود و دستش روی در بود،خواست خارج بشہ ڪہ مڪث ڪرد! پشتش بہ منبود،نمیتونستم نگاهم رو ازش بگیرم...برگشت سمت حیاط و دستہ گلرو گذاشت روی زمین!
نفسے ڪشید و در رو بست. رفت
به قَلَــــم لیلی سلطانی