#من_با_تو
#قسمت_شصتم
آب دهنم رو
قورت دادم و ادامہ دادم :
ــ اتفاقاتے افتادہ بود ڪہ هول شدم!نمیدونستم آقای سهیلے میخوان بیان خواستگاری...
مڪث ڪردم...
سهیلے نشست روی مبل، لبخند ڪمرنگے روی لب هاش بود آروم ڪنار گوش پدرش چیزی زمزمہ ڪرد.
پدرش سریع گفت :
ــ عروس خانم نمیخوای چای بیاری؟
نگاهے بہ جمع انداختم،خانوادہش هم مثل خودش متشخص بودن!
لبخند نشست روی لبهام :
ــ چشم!
وارد آشپزخونہ شدم و با احتیاط گلها رو گذاشتم روی میز...نگاهم رو دوختم بہ گل ها،دفعہی اول گل سفید حالا قرمز بہ سمت ڪتری و قوری رفتم، با وسواس مشغول چای ریختن شدم...چند دقیقہ بعد بہ رنگ چایها نگاہ ڪردم و با رضایت سینے رو برداشتم.
از آشپزخونہ خارج شدم،
یڪ قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ صدای زنگ آیفون بلند شد... با تعجب بہ سمت جمع رفتم،مادر و پدرم نگاهے بهم انداختن...
پدرم گفت : ــ ڪیہ؟
مادرم شونہش رو بالا انداخت و گفت :
ــ نمیدونم!
با گفتن این حرف از روی مبل بلند شد و بہ سمت آیفون رفت. پدرم سرش رو بہ سمت من برگردوند.
ــ بیا بابا جان!
با اجازہ ی پدرم بہ سمت پدر سهیلے رفتم و سینے رو گرفتم جلوش تشڪر ڪرد و فنجون چای رو برداشت...بہ سمت مادر سهیلے،جیران خانم رفتم،نگاهے بهم ڪرد و با لبخند گفت :
ــ خوبے خانم؟
خجول تشڪرڪردم و رفتم سمت سهیلے!
دست هام مےلرزید،سرش پایین بود.
به قَلَــــم لیلی سلطانی