رمان عشق گمنام
پارت ۸
من:سلام عمو حسین ،وسلام ارومی هم به اون پسره کردم .
همیشه به پدر ویدا عمو حسین میگفتم چون توی این دوسالی که در رفت امد بودیم خیلی صمیمی شدیم .
سارا:سلام دایی ،سلام پسر دای
عمو حسین: سلام دایی جون
برادر ویدا :سلام دختر عمه .
نمیدونم چرا داداش ویدا برام یکم آشناست انگار جایی دیدمش .
توی فکر بودم که ویدا بلند گفت :علی داداش بیا کمکم که ظرفارو ببریم بیرون برای شستن .
الان فهمیدم که اسم داداش ویدا علی هست .
نگاهی به سارا انداختم یه لبخند روی لبش بود به جایی خیره شده بود .
برام جای سوال بود چطور پسری که کانادا درست میخونه این ظاهری باشه .از خودم یه پسر کانادایی ساخته بودم .
از تصورم خنده ام میگیرد .
جارو زدن حال تمام میشود وبعد از جمع کردن جارو به سمت مبل میروم روی آن میشینم میرم توی فکر که کجا داداش ویدا رو دیدم .
با صدای ویدا از فکر خیال بیرون می آیم .
ویدا:آوا میگم چطوره امشب ااینجا بمونی سه تایی .
هیچ وقت نمیتونستم جایی به غیر از خانه واتاق خودم بخوابم .
بخاطر همین روبه ویدا گفتم :نه عزیزم باید برم خونه اگه دیر تر از این موقع شب برم خونه آرمان دیگه ...خودت میدونی مامان که شیفته بابا هم که تا ساعت ۱۲ فکر کنم مطب باشه .
ویدا :ولی میموندی بهتر بود عزیزم .
من :نه دیگه انشا الله فردا هم دیگرو میبینیم .
ویدا :هر جور راحتی .
نگاهی به ساعت مچی دستم می اندازم ساعت ۱۱ را نشان میدهد ،از روی مبل بلند میشوم وبه طرف اتاق ویدا میروم چادرم راا برمیدارم وبا چادر رنگی عوض میکنم بعد از عوض کردن چادر .
میروم بیرون واز عمو حسین ،خاله فیروزه ،ویدا ....خداحافظی میکنم .
به سمت خانه راه می افتم .در را باز میکنم داخل میشوم لامپ های خانه خاموش است فکر کنم آرمان خوابه .ارام در را باز میکنم که مبادا ارمان بیدار شود
ادامه دارد.......🥀
نویسنده: فاطمه زینب دهقان 🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀