رمان عشق گمنام پارت ۲۵ بعد از اینکه کلاس تموم شد کیفم رو برداشتم واز کلاس خارج شدم داشتم از پله پایین می آمدم که علی اقا رو دیدم که از کنارم رد . درحال راه رفتم به طرف در خروجی دانشگاه بودم که گوشیم زد خورد. نگاهی به صفحه انداختم آرمان بود تماس رو وصل کردم من:الو جانم ؟ ارمان:آوا من نمیتونم بیام دنبالت خودت اگه میتونی برو . من:باشه خودم میرم . خواستم تماس رو قطع کنم که گفت:آوا یادت نره به ویدا خانم بگی . من:باش . تصمیم گرفتم پیاده برم خونه هوا کمی ابری بود وحال میداد توی این هوا قدم زد . درحال قدم برداشتن به طرف خانه بودم که یه ماشین بوق زد توجی نکردم دوباره بود زد نگاهی انداختم داخل ماشین ،اینکه همون پسره توی کلاسمونه اسمش چی ...اها اسمش شروین باقری بود . نگاه کوتاهی بهش انداختم بعد سرم رو یکم پایین انداختم گفت:بله ؟ شروین باقری: سلام خانم محمدی سوار شین برسونمتون . من:خیلی ممنون خودم میرم . شروین باقری: آوا جان تعارف نکن سوار شو . عصبانی شدم اون به چه حقی اسم منو گفت روکردم بهش با یه حالت عصبانی گفتم:خجالت نمیکشی با یه نامحرم اینجوری حرف میزنی ،اخ بمیرم برای امام زمانم که خون گریه میکنند .اونم بخاطر گناهان منو امثال من . از رفتار من تعجب کرد انگار انتظار چنین رفتاری رو نداشت . خواست چیزی بگه که کسی از پست سرم گفت :خانم مزاحمن ؟ صداش آشنا بود سرم رو به عقب متمایل کردم .با دیدن شخص تعجب کردم این که علی آقا بود اونم تا منو دید تعجب کرد . اخماش رفت تو هم رو به شروین باقری گفت :خجالت نمیکشی مزاحم یه خانم میشی ؟ شروین با حالتی خونسرد گفت:نه بعد رو به من کرد گفت : آوا جون بعد میبینی وبا سرعت زیاد از ما دور شد . علی آقا عصبانی شد گفت علی آقا :پسره ی ... استغفر الله آوا خانم خوب جوابشو دادین ای کاش خیلی از ماها هم که شده برای یک دقیقه گناه رو بخاطر امان زمان بزاریم کنار . من: بله ای کاش . علی اقا: داشتین جایی میرفتین ؟ من: آره داشتم میرفتم خونه ارمان گفت امروز نمیاد دنبالم . علی اقا سرش رو گرفت پایین گفت: خوب نیست تنها برین سوار شین من برسونمتون . من :نه ممنون خودم میرم . علی اقا: اگه فکر میکنیم مزاحمت ایجاد میکنین اشتباه فکر کردین . من خودم دارم میرم خونه .شما هم سوار شین برسونمتون . ادامه دارد .....🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀