رمان عشق گمنام
پارت ۲۷
من:یعنی چی یه زمان درستی بگو
آرمان :ابجی گرام به احتمال ۹۹درصد بنده شب میرسم خونه
من: اها خداحافظ
تماس را قطع میکنم وبه ویدا میدهم .ویدا روبه من میکند میگوید :چی شد آقا آرمان میاد ؟
من:نه شب میاد .
ویدا:خب اینکه عالی شد میمونی ور دل خودم .
من: نه دیگه خیلی مزاحمتون میشم میرم خونه داییم که همین نزدیکه .
ویدا:چی چی رو مزاحم میشم من نمیزارم برم .
با اسرار های ویدا تا موقعی که آرمان میاد من همینجا میمونم .
ویدا: آوا بیا اینجا غذا رو برات گرم کردم بخور .
از اتاق خارج میشوم وبه طرف آشپزخانه میروم .
ویدا:بیا بشین بخور.
ویدا همینجور که برنج میکشد میگوید : راستی ظرفا رو هم خودت میشوری .
صدای نچ نچ کسی را میشنوم .
علی اقا:نچ نچ نچ وای خواهر من این چه طرز مهمانداریه .
ویدا میخندد میگوید :چیه مگه خب آوا هم فکر کن خواهر ما .
علی اقا نگاهی به ویدا میکند بعد به فکر میرود . بعد از چند دقیقه از کنار ما دور میشود .
رو به ویدا میکنم میگویم : خب حالا موقع این کارا من خواهرت میشم ؟نه؟🤨
ویدا نگاهی به من می اندازد میگوید:بله آبجی آوا .
من: شیطونه میگم بزنم .....
ویدا میخندد از آشپز خانه خارج میشود .
بعد از خوردن نهار ظرف هارو میشورم واز اشپز خانه خارج میشوم . کسی را در هال نمیبینم به طرف اتاق ویدا قدم برمیدارم .
که صدای گفتگوی میشنوم علی آقا و ویدا درحال حرف زدم بودم میخوام دور بشوم که صدایشان به گوشم میرسد .
ویدا: وا چرا اینجوری نگام میکنی ؟
علی اقا:چرا تو آشپز خونه اون حرف رو زدی؟
ویدا:دقیقا کدوم حرف چون من خیلی حرف زدم .
علی آقا:همون که گفتی چیه مگه آوا هم خواهر ما .
ویدا:چی میگفتم خب ؟
علی اقا :چی ..ها .هیچی
ویدا: علی مشکوک میزنی .
علی آقا:نمیزنم .
صدای ویدا را میشنوم :علی کجا میری؟
تا این را میشنوم از در فاصله میگیرم ولی انگار دیر جنبیدم که در باز شد علی آقا به دیدن من کپ کرد گفت :ببخشید از کی اینجایید؟
کمی من ..من میکنم میخواهم جوابش را بدهم که ویدا میگوید :آوا بیا تو این برادر ما امروز خل شد اون که از موقع اومد عصبانی بود اینم از الان ...
زود از فرصت استفاده میکنم وبه داخل اتاق میروم .
ادامه دارد ....🥀
نویسنده: فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀