رمان عشق گمنام پارت ۳۷ کولم رو برداشتم که برم یکی از پشت سر بند کیفمو گرفت که پاعث شد کیفم بیوفته دست همونی که کیفم رو گرفته بود برگشتم که ببینم کیه ،اه باز اینه رو کردم بهش گفتم :آقای شروین باقری میتونم بپرسم شما از من چی میخوایید ؟ شری باقری : اممممممم ،شما رو این چی گفت کیفم رو با سرعت ازش گرفتم گفتم : شما به چه حقی این حرف رو میزنین بی حیا حیف کسانی که دارن برای ما جونشونو فدا میکنن . اینو گفتم سه نفری که تو کلاس داشتن صحبت میکردن به ما نگاه کردن . شروین باقری خیلی ریلکس جواب داد :خب نکنن . من: اخه تو چی میفهمی از جون دادن ،از مدافع حرم ،از حیا و.... سریع از کلاس اومدم بیرون .اینقدر اعصابم خورد بود که کارد میزدی خونم در نمیومد .وقتی به خودم اومدم دیدم که دارم توی پیاده رو راه میرم . گوشیم رو از جیب کیفم بیرون آوردم ونگاهی به صفحه اش انداختم ساعت ۱۳ رو نشان میداد امروز صبح ساعت مچیمو یادم رفت کنم دستم. تصمیم گرفتم بقیه راه رو پیاده، تی، کنم داشتم قدم برمیداشتم که یکدفعه یه ماشین ترمز زد نگاهی به داخل ماشین انداختم ،بللللللله شروین خان باقری بودن . من:آقای محترم چند بار بهتون‌گفتم دست از سرم بردارین . شروین : نمیشه . پا تند کردم ودستمو برای یک تاکسی بلند کردم شروین هم ماشینشو اورد جلوتر ولی من به محض ایستادن تاکسی سوار شدم دیدم که شروین دستشو زد به فرمون . آقای راننده :خانم مقصدتون ؟ نمیدونم چی شد که گفتم :گلزار شهدا لطفا ** آقای راننده :خانم رسیدیم . من:ممنون . کرایه تاکسی رو حساب کردم از ماشین پیاده شدم . وبه طرف قطعه ی شهدای گمنام راه افتادم . وقتی رسیدم برای هرکدومشون فاتحه فرستادم بعد هم رفتم نشستم کنار مزار برادر شهید خودم ،شهید گمنام بود ولی من اسمشو گذاشتم محمد رضا . کمی باهاش دردل کردم بعد هم گفتم :داداش محمد رضا برام دعا کن . بلند شدم که برم خونه ...... ادامه دارد ....🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان 🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀