دوساله بود که او را همراه خودم برای نماز عید فطر به مسجد محل بردم، که چند قدمی خانه،وسط کوچه بود. کلی خوراکی و اسباب بازی برایش برداشتم تا مشغول بازی شود.در قنوت رکعت اول، حواسم به سمت کشیده شد و از لای انگشتان دستم نگاهش کردم. بچه خوش خوراکی بود،خوراکی هایش را مشت میکرد و میخور. اواخر رکعت اول بود که متوجه شدم محمد رضا نیست.با نگرانی نمازم را تمام کردم.محمد رضا را از صف اول بغل کردم و به سرعت از مسجد خارج شدم و حواس پرت ،پابرهنه به خانه برگشتم.محمد رضا همه مهرها را برده صف اول و روی هم سوار کرده بود و داشت با آنها بازی میکرد بچه بازیگوشی بود و کنترلش سخت. تشخیص دادم او را با خودم به مسجد و هیات نبرم، اما سعی کردم خانه را شبیع مسجد و هیئت کنم. راوی : مادر بزرگوار شهید.