رمان عشق گمنام پارت ۵۳ شروین باقری از در کلاس اومد داخل وقشنگ نشست روی صندلی کناریه من که خالی بود حرصم گرفته خواستم جامو عوض کنم که دیدم هیچ جای خالی نیست . شروین باقری: خانم زیبا متاسفانه جای خالی نیست بشینی خواهشا امروز رو کنار بنده بشینین . نشستم یه لبمو میجوییدم ،بعد از چند دقیقه بالاخره استاد امد امروز هی خدا خدا میکردم کلاس زود تموم شه . **** ۲ ساعت کلاس هم بالاخره تموم شد کولم رو برداشتم از پله ها اومدم پایین از در خروجی دانشگاه اومد بیرون . به طرف ماشینم که ۲۰۰متر اون طرف در بود حرکت کردم قفل ماشین رو زدم که یکدفعه با پنچری لاستیک ماشین مواجه شدم آی خدایا الان اخه،؟؟؟؟ یه لاستیک زاپاس داشتم ولی بلند نبود پنچر گیری کنم، کسی هم که این موقع نبود ،بابا هم که مطب بود ،آرمان هم فکر کنم الان باید حوزه باشه .در ماشین رو قفل کردم .تصمیم گرفتم که بدون ماشین برم پاساژ ،. چند قدم از ماشین فاصله گرفته بودم که یه ماشین جلو پام ترمز کرد نگاهی انداختم ،اااااااااااااااااااااااااااااای خدا این بشر اینجا چیکار میکنه. رو کردم طرفشو گفتم : آقای شروین باقری خواهشا بفرمایید برید . بدون اینکه به حرف من توجه کنه از ماشین پیاده شد اومد طرف من در شاگرد رو باز کرد گفت : بفرمایید سوار شید بانوی زیبا . عصبانی شده بودم کارد میزدی خونم در نمیومد خواستم یه جواب دندون شکنی بدم که یه نفر با صدای بلند عصبانی گفت : چیکار میکنی پسره ی بیشعوررررررر. شروین باقری که خخیلی تعجب کرده بود. گفت : تو چیکاره ای دقیقا ؟؟؟ چقدر صداش آشنا بود اومد نزدیک تر ووای اینکه علی اقا عه تصمیم گرفتم حرفی نزنم . علی اقا یه نگاه ترسناکی بهم انداخت بعد رو به شروین باقری گفت : من نامزد این خانومم دیگه نبینم دورو برش بپلکی . شروین باقری انگار که تعجب کرده باز یه خنده عصبانی سر داد گفت : کاری میکنم که این نامزدت بیاد طرف خودم . علی اقا دیگه نتونست تحمل کنه بهش حمل ور شدو یه سیلی زد به شروین باقری . شروین سریع خودشو نجات داد سوار ماشین شدو رفت . علی اقا اومد طرف منو گفت : این ماشین مگه مال شما نیست ؟ میترسیدم حرف بزنم که دوباره پرسید : نشنیدین ؟ من: چرا مال خودمو پنچر شده . علی اقا دستی کشید به موهاشو گفت : زاپاس دارین ؟ من: بله ادامه دارد ......🥀 نویسنده:: فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀