رمان عشق گمنام پارت ۶۵ خاله فیروزه مامان با حالت خیلی نگرانی نگاهم میکردن . خاله فیروزه: نگران نباش خاله ان شا الله همه چی درست میشه . آرمان رو دیدم که داره از اون ور میاد طرف ما . رسید به همون گفت: دکتر گفته خاله ،عمو حسین ، آوا برین داخل اتاقش کارتون داره. بعد از اتمام حرفش بهم یه نگاهی کرد ،سرش رو انداخت پایین .... آرمان همیشه توی همچین مواقعی کمکم میکرد ولی الان از دستش کاری برنمیاد . ،،،،،،،،،،،،،،، با خاله ،عمو راه افتادیم طرف اتاق دکتر . عمو در زد . دکتر :بفرمایید داخل . داخل اتاق شدیم ،دکتر با دستش به صندلی هایی که بود اشاره کرد . چون دوتا صندلی بیشتر نبود .مجبور بودم وایستم . عمو حسین : آوا ،دخترم تو بیا بشین حالت خوبب نیست . من:: نه عمو جان من همینجوری راحتم. عمو دیگه هیچی نگفت دکتر هم شروع کرد به حرف زدن : ...............ً..وبیمار شما به سرش ضرب زیادی خورد وباعث فراموشی شد . عمو : دکتر حافظش برمیگرده ؟😔 دکتر :امیدتون به خدا باشه ،معلوم نیست کی برگرده ،شاید دو ساعت دیگه دو ماه دیگه ، دوسال دیگه ..... ویا شایدم برای همیشه . با فکر اینکه برای همیشه منو نشناسه . حالت بدی بهم دست داد . عمو: میشن ببریمش خونه؟ دکتر: البته فقط یه امشب رو بمونه . وفردا میتونید ببرینش ،فقط فردا رو با ویلچر ببرینش ، خودش بعدا کم کم میتونه راه بره و از نظر همچی خوب بشه ،فقط هفته ای یک بار به بیمارستان بیایین تا وضعیتش چک بشه . از گذشته اش بگین شاید کمی چیزی یادش بیاد ،زیاد نگین ،چون ممکنه فشار زیادی بهش بیاد . از اتاق دکتر که اومدیم بیرون . نمیدونستم چه حالی دارم .میترسیدم دیگه حافظش برنگرده . **** من : حضرت زینب بی بی جان یادتونه من علی رو از شما خواستم ؟ گفتم اگه بهوش بیاد خواست بره سوریه خودم همراهیش میکنم ، بی بی جان بهوش اومد ولی کسی رو نمی شناسه خودت یکاری کن حافظش برگرده . باز اشکام سرازیر شدن . یه سجده رفتم ،جانمازمو جمع کردم گذاشتم روی میزم خودم هم رفتم طرف تختم ‌.دیشب به اجبار خانواده مجبور شدم بیام خونه . ادامه دارد ......🥀 نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀