رمان عشق گمنام پارت ۷۲ صدای خنده ی علی اومد ، با آقا رضا معلوم بود خیلی رفیق شدن . داشتم نگاهشون میکردم ،هنوز متوجه حضور من نشده بودم . علی : اق رضا ممنون امروز خیلی خوب بود . رضا: فردا هم اگه دوست داشتی بیا . علی :باید به بابا بگم . آقا رضا کمی اینطرف رو نگاه کرد . اقا رضا:عه آوا خانم اینجایید؟ بعد رو کرد به علی گفت : خب من دیگه برم . یاعلی مدد علی : خداحافظ آقا رضا که رفت علی بدون اینکه نگاهی به اندازد از در خروجی حسینه رفت بیرون .منم پشت سرش راه افتادم . قفل ماشین رو زدم . سوار شدم . علی یکمی براش فکر کنم سخت بود ولی بازش کرد ،دوست داشتم کمکش کنم ولی غرورم اجازه نمیداد . وقتی که سوار شد ، ماشین رو روشن کردم . تصمیم گرفتم که برم پیش آقا حسین ،اسمه شهید گمنامی که خودم براش انتخاب کردم . ورفیق شهیدم . علی :کجا میری؟ خواستم کمی اذیتش کنم گفتم :آقا حسین . علی یکم حالت تعجب به خودش گرفت گفت :حسین دیگه کیه؟ من:رفیقم . علی :منو پیاده کن میخوام خودم برم من:چرا پیادت کنم؟ تو هم بیا بریم پیش رفیقم ببین چقدر بهت آرامش میده . علی حالت خشنی به خودش گرفت گفت: همیشه میری پیش این رفیقت ،؟ من: تقریبا ، وقتایی که دلم میگیره ، تنها کسیه که کمکم میکنه آروم بشم . علی نفس های عصبی میکشد میگوید: فکر کنم خوشحالی که حافظه مو از دست دادم . نگاهی بهش میکنم میگویم: نه اصلا خوشحال نیستم . چرا این حرف رو میزنی ؟ چیزی نگفت . ولی فکر کنم کلافه شد . به من چه کلافه شد . بعد از چند دقیقه رسیدیم گلزار شهدا از ماشین پیاده شدم منتظر اومدم که علی هم پیاده بشه اما نشد . رفتم طرفش در ماشین رو باز کردم گفتم : علی اقا لطفا پیاده بشین . علی با حالتی گفت: من همینجا میمونم تا شما برگردین . من:علی میخوام بیایی همرام .الان غروبه من میترسم ‌. علی یه نگاهی کرد بهم گفت: حسین آقا هست چرا میترسی؟ من: خب کسی مثل تو که نمیشه هواسش به من باشه. ادامه دارد ........🥀 نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀