رمان عشق گمنام پارت ۷۴ علی :بنظرت الان میتونم ؟ من:نمیدونم والا توکه حافظه تو از دست دادی . نمیدونم روندن ماشین رو یادت باشه یانه . علی : میخوام برونم . من:هان ،من هنوز آرزو دارم 😂. علی میخندد میگوید : خب تو پیاده بیا . من:یعنی چی من ماشینمو لازم دارم ‌. علی:پس سوار شو . علی به طرف در راننده میرود سوار میشود ‌. راستی راستی سوار شد 😳 در شاگرد رو باز میکنم سوار میشم میگویم:علی شوخیت گرفته ؟ اخلاقت از چند دقیقه قبل عوض شده . علی دست پاچه میشود میگوید: نه کی ...گف..ته عوض شده؟ من: چمیدونم والا . علی:سویچ رو بده من من: علی نگو که میخوایی خودت رانندگی کنی؟ علی:نمیزاری؟ قاطع گفتم :نه علی با این حرفم نگاهم میکند بعد دستش رو روی سرش میزاره . نگران میشوم میگویم:علی حالت خوبه ؟ جواب نمی دهد دوباره میگویم :علی ،علی، . سرش رو بالا میاره نگاهم میکند میگوید : آوا یچیزی یادم اومد . سریع میگویم:چی ؟ علی: نمیدونم ،ولی حس میکنم که این نه رو چای دیگه هم شیندم . خودت بهم گفتی همینجوری هم گفتی . فکر میکنم که ببینم کجا به علی گفتم نه من هیچ وقت به علی نه نگفتم بغیر از یک جایی ،که میخواست بره سوریه.. من :علی میخواستی بری سوریه بهت گفتم نه . علی : 🙂 سویچ‌رو بده من حس میکنم یاد دارم . سویچ رو این دفعه بدون هیچ مخالفتی دادم ......... ادامه دارد.......🥀 نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀