مـ؏ـلم‌جـدیدبــےحجاب‌بود.مصطفےتا دیدسرش‌راانداخت‌پایین.خانم‌مـ؏ـلم آمدسراغش.دستش‌راانداخت‌زیر‌چانـہ اش‌ڪہ«سرت‌رابالابگیرببینم.»چشمها ی‌خودرابست‌سرش‌رابالاآورد.ازڪلاس‌ زدبیرون،تاوسط‌هاےحیاط‌هنوزچشمها یش‌رابازنڪرده‌بود.خانہ‌ڪہ‌رسیدگفت: دیگہ‌نمیخوام‌برم‌هنرستان!!!!!!!!! گفتم:آخہ‌براےچے!؟ گفت:مـ؏ـلم‌هابـےحجابن،انگارهیچے براشون‌مهم‌نیست.مـــےخوام‌برم‌قم؛ مـــےخوام‌برم‌حوزھ •• •• ـ ـ ـــــ↻ـــــ ـ ـ ـ