|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_25 لیوان رو روی سینک می‌ذارم که پام سر می‌خوره و با کله میرم زمین{فکر‌کنم نفرین اسما منو گرفت
راحیل فلشی از کیفش بیرون میاره و به سمت ماهان می‌‌گیره ماهان فلش هارو عوض‌ می کنه و آهنگ بسیار شادی فضا رو پر می‌کنه. *** تا رسیدیم سکوت تمام فضای ماشین رو پر کرده بود، امیرحسین ماشین رو جلوی پاساژ بسیار بزرگ و شیک و مجللی پارک می‌کنه و از ماشین پیاده می‌شیم. کنار رراحیل ایستادم قد من یکم از راحیل بلند تره با این که همسن هستیم، مشغول دید زدن ویترین ها می‌شیم. یک کت و شلوار مردونه‌ی بسیار زیبا توجه من رو به خودش جلب می‌کنه. - رویا؟... رویا؟ رویا- جان؟ کت و شلوار رو بهش نشون میدم و میگم: - چطوره؟ حس می‌کنم خیلی به داداش امیر میاد؟ رویا هم تایید می‌کنه و با ذوق میگه: - آره دقیقا این لباس برازنده خودشه و داخل مغازه می‌ریم امیر لباس رو می‌گیره و به سمت اتاق پرو میره با رویا و راحیل بقیه لباس هارو نگاه می کنیم. ماهان هم به فکر خودشه... رویا یک کت و شلوار مشکی و براق انتخاب می‌کنه، امیرحسین با یک ژست خاصی از اتاق پرو میاد بیرون و باخنده میگه: - چطوره خانوم ها؟ و روبه رویا ادامه میده: - پرنسس من، آیا من را به همسری انتخاب می‌کنید؟ رویا هم می‌خنده... گاهی عشق راهی برای شادیه اما به شرطی که هم عشقت پاک باشه هم معشوقت آدم درستی باشه... امیرحسین بالاخره کت و شلوار مشکی رو انتخاب می‌کنه و پولش رو حساب می‌کنه ماهان هم یک کت و شلوار آبی کاربنی انتخاب می‌کنه و می‌ریم بیرون... حالا نوبت من و راحیل هست، که ساقدوش عروس هستیم.