#Part_84
- باش بزار بیام داخل اتاق!
از پشت در کنار میرم و که طاها میاد داخل روی صندلی گوشه اتاق میشینه و میگه:
- قراره آخر هفته با رفقا بریم شمال، کلید ماشین بابا رو ازش بگیر بده بهم!
روی تختم میشینم و میگم:
- مگه خودت کوری یا چلاقی خودت برو ازش بگیر؟
دفتر رو دستش میگیره و میگه:
- یادت نرفته که کارت گیره منه ها!
و دفتر رو باز میکنه و مشغول خوندن صفحهی اولش میشه...
"
لی لی کنان به سمت خونه قدم بر میدارم. دو سه قدمی بیشتر نمونده، که دست میکنم و کلیدهارو از داخل کیف مشکی رنگم بیرون میارم، سرم را بالا میارم و به در خونه ی عمونگاه می کنم، فکرم میره سمت محمدرضا، سه روزی میشه ندیدمش و حسابی دلتنگشم!
نگاه از درحیاط عمومیگیرم. درو باز میکنم و میرم داخل، از حیاط بسیار بزرگ و زیبایی که توی فصل بهار مثل بهشت میشه رد میشم واز پله های ایوان بالا می رم و درخونه رو باز می کنم .
نگاهم به بابا می افته که روی مبل نشسته و مشغول تماشای تلویزیونه، مامان هم احتمالا شیفته هنوز، اسماهم که مثل همیشه داخل اتاقمونه، سلامی به بابا می کنم که با لبخند جوابم رو میده.
- سلام دخترم،خسته نباشی...
متقابلا لبخندی میزنم و « ممنون»ی زیرلب زمزمه میکنم...
از پلکان کوچکی که حدود ده تا پله داره بالا میرم تا به اتاقم برسم. به دستگیره در فشار کوچکی وارد میکنم که در باز میشه و داخل میرم. اسما روی تختش نشسته و مشغول کتاب خوندنه، با وارد شدنم به اتاق نگاهش رو به من میدوزه.
***
به سمتش شیرجه میرم و دفتر رو از دستاش میگیرم که عقب میکشه دفتر رو
- خب خودت برو بگیر دیگه، این دفتر هم بده به من!
اخمی میون ابروهاش جا خوش میکنه و میگه:
- مگه یادت نیست بخاطر تصادفی که کردم بابا گفت حق نداری که ماشین رو برداری و خودش شاستی بلند سوار میشه یک ماشین درب و داغون هم برای من خریده؟
- باش، بده بهم کتاب رو تا شب سوئیچ رو برات جور میکنم.
- باش، چون میدونم خوش قول هستی دفتر رو بهت میدم
و با لبخند میگه:
- بگو پیشاپیش الوعده وفا
دستم رو به سمتش میگیرم و میگم:
- الوعده وفا
دستش رو به سمتم دراز میکنه و میگه:
- قول دادی ها.
- باش، حالا برو بیرون
از جاش بلند شد و لپ هام رو میکشه و میگه:
- آفرین آجی خوب
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『
@Shahid_dehghann』🌿💛