|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
💜رمان اورا 💜 قسمت چهاردهم همتون منو قضاوت کردید و به بد جایی کشیده شدید فهش به من دادید و تحقیرم کر
💜رمان اورا💜 قسمت پوزدهم حال نداشتم که موهامو خشک کنم همین طور چک چک چک رو اعصابم بود ابشو گرفتم و دوباره نشستم رو تخت یاد سه سال پیش افتادم یاد اون موقعی که برای همیشه از اون خونه ی..... رفتم فلش بک به گذشته ...... برگشتم خونه یادم خیلی بد بود اون اون قبر سجاد بود سجادی کی بهش دل بسته بودم عکس از عکس بابای سجاد داشتم مشت می‌کوبیدم تو گوشی _اه اه اه اه ازتون بدم چرا اینطوری میکنید مگه چی کارتون کردم خدا گفتم اینطوری کننن هاااااان گفتم سجادو شهید کن پس بگو میخواست منو ول کنه بره بدم میاد ازت اه اه اه اه هق هق هق هق هقم کل خونه برداشته بود مامان اومد داخل _چی کار میکنی؟ دیوونه شدی؟ پاک خل شدی روانی زنجیری اه چارتا روحانی چی تو مخت کردن ها عصبی بلند شدم دیگه داشتم کم می آوردم دیگه خسته شوم از بس هیچی نگفتم دلم میخواست بگم میخواستم راحت بشم ولی یاد حرف سجاد افتادم "حس زود گذر" "لذت سطحی" نه نه من نباید. به حرف دلم گوش میدادم سرمو انداختم پایین آروم تر شدم بابا اومد داخل و دست مامان و گرفت و پراش کرد بیرون _چی شده هار شدی؟ داد میزدی؟ هق هق میکنی؟ دربیار دربیار _چی... چی... رو _برا من ادای این مظلومارو در نیار در بیار این پارچه نجسو _بسه دیگه عه بابا بار آخرت باشه به چادر حضرت زهرا احانت میکنی بار آخرت باشه که.... بابا با پشت دهنی زد تو دهنم _عه اون وقت اگه کنم چی میشه کمر بندشو در آورد تا میخوردم مزد و فوش میداد گریه میکردم ولی نه برای خودم برای اهل بیت الهی بمیرم و نبینم بهتون فوش میدن بابا دیگه از نفس افتاده بود _گمشو ازخونه من برون _میرم فکر کردی میمونم میزارم تو بهم چیز بگی پوزخندی زد _گمشو رفت بیرون و در و بست