💜رمان اورا💜
قسمت پوزدهم
حال نداشتم که موهامو خشک کنم
همین طور
چک
چک
چک
رو اعصابم بود
ابشو گرفتم و دوباره نشستم رو تخت یاد سه سال پیش افتادم یاد اون موقعی که برای همیشه از اون خونه ی..... رفتم
فلش بک به گذشته
......
برگشتم خونه یادم خیلی بد بود اون اون قبر سجاد بود
سجادی کی بهش دل بسته بودم
عکس از عکس بابای سجاد داشتم مشت میکوبیدم تو گوشی
_اه اه اه اه ازتون بدم
چرا اینطوری میکنید مگه چی کارتون کردم
خدا گفتم اینطوری کننن
هاااااان گفتم سجادو شهید کن
پس بگو میخواست منو ول کنه بره
بدم میاد ازت
اه اه اه اه
هق هق هق
هق هقم کل خونه برداشته بود مامان اومد داخل
_چی کار میکنی؟
دیوونه شدی؟
پاک خل شدی روانی زنجیری اه
چارتا روحانی چی تو مخت کردن ها
عصبی بلند شدم دیگه داشتم کم می آوردم دیگه خسته شوم از بس هیچی نگفتم دلم میخواست بگم میخواستم راحت بشم
ولی یاد حرف سجاد افتادم
"حس زود گذر"
"لذت سطحی"
نه
نه
من نباید. به حرف دلم گوش میدادم
سرمو انداختم پایین آروم تر شدم
بابا اومد داخل و دست مامان و گرفت و پراش کرد بیرون
_چی شده هار شدی؟
داد میزدی؟
هق هق میکنی؟
دربیار
دربیار
_چی... چی... رو
_برا من ادای این مظلومارو در نیار
در بیار این پارچه نجسو
_بسه دیگه عه
بابا بار آخرت باشه به چادر حضرت زهرا احانت میکنی
بار آخرت باشه که....
بابا با پشت دهنی زد تو دهنم
_عه اون وقت اگه کنم چی میشه
کمر بندشو در آورد تا میخوردم مزد و فوش میداد گریه میکردم ولی نه برای خودم برای اهل بیت الهی بمیرم و نبینم بهتون فوش میدن
بابا دیگه از نفس افتاده بود
_گمشو ازخونه من برون
_میرم فکر کردی میمونم میزارم تو بهم چیز بگی
پوزخندی زد
_گمشو
رفت بیرون و در و بست