هدایت شده از رمان جدید
💜 رمان اورا 💜 قسمت صد و بیست و ششم صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بلند شدم و کش و غوصی به بدنم دادم حسینم روی سجاده اش خوابیده بود ولی من غلت خرده بودم و دم در بودم همون موقع صدای اذان از مسجد محله شنیدم یاعلی گفتم و بلند شدم و وضو گرفتم حسین رو بیدار کردم برای نماز سجاده خودم رو عقب کشیدم و نماز جماعت خوندیم چون دیشب خیلی گریه کرده بودم به شدت خوابم میومد برا خمین تا نماز خوندم بی هوش شدم از خواب پریده بودم ولی هنوز خوابم میومد با همون چشمای بسته خوابیدم که یاد این افتادم که فردا باید بریم مشهد و امروز ام باید بریم چنتا عکس قبل از زایمان از زهرا بگیریم یاد مشهد که افتادم پریدم و لباسام رو عوض کردم زنگی به هردوشون زدم که با شوهر هاشون اوکی بشن که بریم چون حسین نبود ازش نخواستم که مرخصی بگیره لباس بیرون که پوشیدم فورت آخر چایی رو که خوردم گوشیم زنگ خورد دویدم پایین و سوار ماشین شدم سر چهار راه هردوشون رو دیدم روندیم سمت آتلیه وقتی رسیدیم داداش آرمان اومد نزدیک و سلامی کرد: _سلام آبجی _سلام خوبی؟ _ممنون تو خوبی؟ حسین خوبه? _خوبه اونم _خداروشکر شما زنا اول برین عکساتونو بگیرید بعدش ما مردا میام و هرکدوم جدا گونه بعدشم همگانی _باشه ممنون هرسه رفتیم سمت آتیه چادر هامون رو که برداشتیم هرسه لباسمو ست بود که لبخندی به لب عکاس آورده بود بغض کلی ژست که خودمون و عکاسه داده بود اومدیم بیرون و تا داداش و زهرا برن عکس بگیرن بعدشم همگی وقتی تموم شد کارشون همگی چادر سر کردیم و رفتیم چون سه تامون کنار هم بودیم دیدم که مردا یه لحظه رفتن بعد حسین و آقا مهدی و داداش اومدن داخل ولی این بار چادر سرشون کرده بودن که شبیه ما بشن حالا شده بودیم 6تا زن خداروشکر اون روزم با آب هویج و بستنی گذروندیم شب وسایلمون رو جمع کرده بودم و ساک هارو آماده گذاشته بودم قرار بود با ماشین حسین بریم مدل بالا نبود ولی مدل پایینم نبود صبح ساعت پنج لقمه ها رو گرفتم نماز صبح خوندیم و راه افتادیم مثل چی ذوق داشتم اگه فیلم هالیوودی بود قشنگ بال در آورده بودم حسین از ذوق من خنده اش. گرفته بود بین راه هی می ایستادیم ولی بلخره بعد از 18ساعت رسیدیم دم سوییتی که داخلش بودیم چیزی کم از مسافر خونه نداشت ولی تر و تمیز بود تا کلید اتاق رو حسین باز کرد زیر دلم تیر کشید که یه لحظه دستم رو به دیوار گرفتم عجیب بود که الان دلم درد بگیره رفتیم داخل که سریع حمام رفتیم و رفتیم حرم توی صجب که نشسته بودیم کنارم نشست وگفت: _ترنم _جانم _یه دعا میکنم شما بگو امین به خنده گفتم: _تا دعات چی باشه? _شما کاری به اون نداشته باش _چشم _ به حق امان رضا الهم و الرزقنا شهادت بی هوا گفتم امین دستم رو گرفتم روی دهنم اون داشت شوخی می‌کرد باهام 💜نویسنده : A_S💜