💜🖤💜🖤💜🖤
🖤💜🖤💜🖤
💜🖤💜🖤
🖤💜🖤
💜🖤
🖤
💜 رمان اورا 💜
قسمت صد و پنجاه و پنجم
حسین در حال صحبت رفت سمت سرویس
صداش که میپیچید توی سرویس خنده ام میگرفت
داشتم آخرین بشقاب مهمون ها رو از روی زمین برمیداشتم
که صدای گریه بچه ها بلند شد
دلم غنج رفت از اینکه قراره توی این خونه صدای گریه بچه بلند بشه
_حسینننن.... حسییییین جان میشه بری پیش بچه ها
_چشم الان میرم
حسین از سرویس اومد بیرون و رفت سمت اتاق بچه ها
صدای قربون صدقه رفتنش تا آشپزخونه میومد
لبخند کم رنگی گوشه لبم اومد
ظرف هارو توی سینک گذاشتم و مشغول نشستنش شدم
تموم که شد دستام رو با پارچه خشک کردم
دلم هوس چایی کرده بود که بساطش رو جور کردم ودم کردم
روی صندلی منتظر نشسته بودم و به قوری و کتری زل زده بودم
یا اون موقع ها کردم که خودم و بدنم رو به نمایش هر گرگی میزاشتم و میگفتم لذت داره
اولین قطره اشک
بعدا که با آقا سجاو آشنا شدم
معلوم بود از همون اول که عاقبت شهادت بود
از آرامش خونه اش معلوم بود
همیشه برام سوال بود که این آرامش رو کی میاره و از کجا میاد؟
خونه اش خیلی به دلم نشسته بود
خونه که با کمترین وسیله چیده شده بود
درسته خونه مجردی بود
ولی
اون با خدا بود
با آقا سید مهدی بود (امام زمان)
خداروشکر میکنم که خدا شوهری رو سر راهم قرار داد که
حسینی باشه
بازم جمله معروف اومد تو ذهنم
" در بند کسی باش که در بند حسین است"
حالا من
" در بند حسینم که در بند حسین است"
اخ چقدر قشنگه
اصلا مگه میشه دنیای بدون حسین!!
تکون داد و ای ریز خوردم که از هپروت اومدم بیرون و حسین رو دیدم که خم شده بود
_هوم
_کجایی عزیز دلم
_اینجا
_مطمئن؟
_آره من چایی بریزم میخوری؟
_مگه میشه چایی از دست شما رو نخورد
خنده نخودی کردم و دیوونه ای نثارش کردم
چایی رو با وسواس ریختم و گل کوچولو مچولویی گذاشتم و رفتم بیرون
سینی رو گذاشتم روی میز که
تلوزیون رو خاموش کرد و خم شد روی پاهاش و سرش ور آورد بالا و تو چشمام نگاه کرد
یه لحظه نگاهم کرد ولی تو اون لحظه من میتونستم بغض توی چشماش رو ببینم
نمیخواستم چیزی ازش بپرسم چون حسین آدمی نبود که ازش بپرسی
اگه لازم بود خودش بهم میگفت
_دستت درد نکنه گلم!
_خواهش میکنم
دوباره نگاه اشک آلودش رو بهم دوخت
حتی صداش هم بغض داشت
دیگه نمیتونستم سکوت کنم و دلم رو به دریا زدم و پرسیدم
_میگم... چیزی شده.؟
_نه جان دلم خوبم
_چی بهت زنگ زد که ریختی گل هم؟
_هیچ کسی نبود!
_حسینم
با این کلمه احساسی انگاری داغ دلش رو زیاد کرده بودم
بلند شد و رفت تو اتاق بچه ها
گیج و منگ بودم
کی بهش زنگ زده بودم که ریخته بود گله هم؟
چی بهش گفتن؟
نکنه راجب رفتن سوریه کنسلش کردن؟
سوال های تو سرم
سرم رو به درد آورده بود
دستام رو گذاشتم روی سرم
بلند شدم که از سر گیجه یهویی اخمام تو هم رفت
آروم آروم قدم برداشتم سمت اتاق بچه ها
💜
🖤💜
💜🖤💜
🖤💜🖤💜
💜🖤💜🖤💜
🖤💜🖤💜🖤💜