•[﷽]•
#روایت
#سرِ_سربلند🌹
#قسمت_ششم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
مقداد خبر داشت که احمد اعطایی، سید مصطفی و مسعود عسکری شهید شدند. اما جرئت نمیکرد درباره نفر چهارم سوال کند. به دلش افتاده بود که نفر چهارم تویی، اما هزار نذر و نیاز کرد که آن نفر تو نباشی. بعد از تو چطور باید با مهدیه روبرو میشد؟ آن شب تاریک و سیاه هزار سال طول کشید.
بالاخره آن صبحی که از آن میترسید رسید. فرمانده یگان تازه از تهران رسیده بود. با همه روبوسی کرد. به مقداد که رسید چشمانش پر از اشک شد و مقداد را محکم بغل کرد. دیگر جای شک نبود. زانوهای مقداد شل شدند. فهمید آن یک نفر تو بودی.
اما دیگر نبودی تا مقداد با تو خداحافظی کند. حدود هفت عصر به آرزویت رسیده بودی و دیشب به سمت تهران حرکت کرده و دو نیمه شب توی معراج شهدا بودی. به همین سرعت. آرزو کرده بودی بی سر برگردی. چقدر خوب که آرزو نکرده بودی اصلا بر نگردی. وگرنه الان غم چشم به راهیات هم به غم نبودت اضافه میشد. چه خوب که اقتدا کردی به سید الشهدا تا اربا اربا و بی سر برگردی. چه خوب که به مادرسادات اقتدا نکردی.
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#ادامه_دارد
#به_وقت_وصال
#یک_روز_بعد_از_حیرانی 📚
🆔•|
@shahid_dehghanamiri |•