فصل پنجم : خداحافظ مادر قسمت اول امیر چهار ساله شده بود و علی دو سال از او کوچک‌تر بود. یکی از شب‌های آخر تابستان رجب گفت: «این محله دیگه خیلی خطرناک شده. شب نمیشه رفت بیرون، از بس این الوات‌ها تو خیابون پرسه میزنن. می‌ترسم یه شب موقع برگشت بلایی سرم بیارن. می‌خوام خونه رو بفروشم. شنیدم سمت شهر زیبا زمین ارزونه.» خانه را نُه هزار تومان فروخت و افتاد دنبال خرید زمین در شهر زیبا. هرچه گشت زمین مناسبی پیدا نکرد و دست آخر رفت در محله شمشیری، نزدیک فرودگاه مهرآباد، زمینی بزرگ‌تر از خانه خودمان پیدا کرد. دوازده هزار تومان از پس‌انداز خودش گذاشت روی پول خانه و آن را خرید. دو ماه از خریدار خانه‌ی خودمان برای تخلیه ملک مهلت گرفت و با کمک دایی بزرگش شروع به ساخت خانه کرد. رجب با کارگرها مشغول بود و منم سرگرم پسرها بودم که اتفاقی ناگهانی دوباره زندگی‌ام را به هم ریخت. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b